کتابخانه یاس



چه تصوراتی با خود داشتم از خانه تنها دختر پیامبر اسلام! من از کودکی در قصر پادشاه هند بزرگ شده، و نوجوانی ام را در کاخ شاه حبشه سپری کرده بودم. گمان می کردم اکنون که در خانواده ی پیامبری قدم می گذارم در خانه ای مجلل خدمت خواهم کرد. آنچه چشمانم می دید باور نمی کردم: خانه ای محقر با کمترین امکانات. زیراندازی که یک اتاق را پر نمی کرد، کاسه و مشک و سفره ای که گاهی خالی از نان بود و یک آسیاب دستی که بانوی خانه آن را می چرخاند.


+ دفتر خاطرافت فضّه - محمدرضا انصاری


وقتی پیامبر خدا صلی الله علیه و آله» می فرماید: "خداوند، به غضب فاطمه، غضب می کند"؛ نمی فرماید: اگر چنین و چنان بود، یا به فلان شرط، یا اگر غضبش به فلان علّت بود؛ بلکه بدون هیچ قیدی می فرماید: "خداوند، به غضب فاطمه، غضب می کند." این غضب به چه سببی باشد؟ نسبت به چه کسی باشد؟ در چه زمانی باشد؟ هیچ اشاره ای ندارد و به طور کامل، مطلق است. و آن گاه که حضرتش می فرماید: "آن چه او را اذیت می کند، مرا اذیت می کند"؛ دیگر نمی فرماید: اگر چنین بود، یا اگر اذیّت کننده فلانی بود، یا اگر در فلان وقت بود، بلکه حدیث به طور کامل، مطلق است و هیچ قید و شرطی ندارد.


+ مظلومیّت برترین بانو - آیت الله سیّد علی حسینی میلانی


اگر از مذهب شیعه اثنا عشری قضیّه مظلومیّت حضرت زهرا علیها السلام» و آثاری که بر آن مترتّب می شود، گرفته شود؛ بخش بسیار مهم و سرنوشت سازی از تاریخ اسلام، حذف می شود؛ و مذهب ما نیز به مذهبی همچون سایر مذاهب تبدیل خواهد شد. بنابراین، نباید گفته شود که این هم یک قضیه تاریخی است و تحقیق در آن فقط جنبه تاریخی دارد»، چرا که قضیه مظلومیّت آن حضرت علیها السلام»، ارتباط مستقیم با عقیده و اصل مذهب جعفری دارد.


+ مظلومیّت برترین بانو - آیت الله سیّد علی حسینی میلانی


چه تصوراتی با خود داشتم از خانه تنها دختر پیامبر اسلام! من از کودکی در قصر پادشاه هند بزرگ شده، و نوجوانی ام را در کاخ شاه حبشه سپری کرده بودم. گمان می کردم اکنون که در خانواده ی پیامبری قدم می گذارم در خانه ای مجلل خدمت خواهم کرد. آنچه چشمانم می دید باور نمی کردم: خانه ای محقر با کمترین امکانات. زیراندازی که یک اتاق را پر نمی کرد، کاسه و مشک و سفره ای که گاهی خالی از نان بود و یک آسیاب دستی که بانوی خانه آن را می چرخاند.


+ دفتر خاطرافت فضّه - محمدرضا انصاری


امیرالمؤمنین علیه السلام» شتابان آمد و دید بانویم از شدت درد به خود می پیچد. آن حضرت با عجله عبا از دوش افکند و عمامه از سر برداشت و نشست و سر همسرش را به دامان گرفت و صدا زد: ای دختر محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم»، ای دختر کسی که زکات را در عبای خود حمل می کرد و بر یتیمان انفاق می نمود. ای دختر کسی که ملائکه آسمان بر او صلوات می فرستند.» اما پاسخی از جانب حضرت زهرا سلام الله علیها» نیامد و همچنان بیهوش بود و به خود می پیچید. در آن هنگام امیرالمؤمنین علیه السلام» که طاقت از کف داده بود فرمود: فاطمه، با من حرفی بزن. من پسر عمویت علی بن ابی طالب هستم.» چه لحظه ای بود! مولایم از شنیدن صدای همسرش ناامید شده بود که زهرا سلام الله علیها» چشمانش را گشود و تا نگاهش به حضرت افتاد هر دو گریستند.


+ دفتر خاطرافت فضّه - محمدرضا انصاری


امیرالمؤمنین علیه السلام» نزد حضرت زهرا سلام الله علیها» آمد و فرمود: آیا چیزی میل داری تا برایت بیاورم؟» حضرت از اظهارِ چیزی امتناع کرد، امام امیرالمؤمنین علیه السلام» اصرار کرد و بانویم فرمود: پدرم سفارش کرده هرگز از همسرت چیزی درخواست نکن؛ که شاید مهیا کردن آن برایش امکان نداشته باشد و شرمنده تو گردد.»


+ دفتر خاطرافت فضّه - محمدرضا انصاری


فضه دختر یکی از پادشاهان هند بود که در جنگ اسیر گردید و به آفریقا برده شد. سپس از طرف پادشاه حبشه خریداری شد و نام میمونه» به معنای مبارک» برای او انتخاب شد. پس از چند سال پادشاه حبشه او را به عنوان کنیز همراه هدایای دیگری توسط جعفر طیار برای پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم» فرستاد. پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم» او را با دستور خداوند به دخترش حضرت زهرا سلام الله علیها» بخشید و نامش را فضه» گذاشت.


+ دفتر خاطرافت فضّه - محمدرضا انصاری


"اگر دقت کرده باشی، می بینی که شفای اسماعیل هرقلی، مساله ای شخصی و خصوصی نیست. بسیاری از مردم با دیدن آن معجزه، به پیروان امام زمان پیوستند و برای شیعیان هم قوّت قلبی شد که فکر نکنند امامشان آن ها را فراموش کرده. دشمنان شیعه، ما را ملامت می کنند که شما اگر امام و پیشوایی دارید و زنده است، چرا به فکرتان نیست و کمک تان نمی کند. معجزه های غیرقابل تردیدی مثل شفا یافتن اسماعیل هرقلی، جواب دندان شکنی است به یاوه های آنان."


+ رویای نیمه شب - مظفر سالاری


ماجرای فدک تنها مسئله مِلک و زمین نیست، بلکه مسئله ظلم به حضرت زهرا علیها السلام»، تضییع حق و عدم احترام به او، بلکه فراتر از آن، مسئله اذیّت، تکذیب و به خشم آوردن اوست.


+ مظلومیّت برترین بانو - آیت الله سیّد علی حسینی میلانی


"یه سؤال بپرسم؟ اگه یکی یه چیزی رو اختراع کنه مثل همین موبایلتون. بعد روش استفاده شو به تون نگه، همین جور بده دستتون و هیچی دیگه. شما چی می گید؟" "با ادبش می گیم نامیزون. بی ادبش هم که." می پرم وسط. این سعید ادب را قورت داده است. "سعید!" "خب. خودت جواب دادی. تو دفترچه ی همین گوشی کف دستی، کلی تذکر و دستورالعمل بکن و نکن داره که سالم بمونه، چه طور توقع داری که انسان به این پیچیدگی، رها بشه کف دنیا. فکر کن توی یه بیابون رها بشی. نه قطب نما، نه راهنما، نه غذا، نه سرپناه، می میری که. نگید که این همه خط و خطوط قرمز و بکن نکن برای این اومده."


+ از کدام سو - نرجس شکوریان فرد


"اگه خدا که بالا دست ماست، به مون نمی گفت؛ چی بخوریم، چرا بخوریم، کی بخوریم یا برعکسش. نمی گفت چی بپوشیم؟ چرا بپوشیم؟ کی بپوشیم و برعکسش و خلاصه همه ی این راهنمایی ها. بعد هم توقع داشت سالم زندگی کنیم، به نظرتون ظالم نبود؟ شما حاضر نیستید یه بچه ی کوچیک رو تو شهر تنها ول کنید تا به مدرسه ای که بهش آدرس ندادید بره. حالا چطور به خدا می گید که شما رو رها کنه و هیچ راهنمایی هم نکنه. اصلاً این با فکر خود شما رد شده است. جالبه که ما این کمک و راهنمایی دیگران رو از روی محبت می دونیم، اما راهنمایی خدا رو از روی محبت که هیچ، نشانه ی بدخلقی و تحکم خدا می دونیم که داره دخالت می کنه." "پس بگو اختیار و آزادی چرت دیگه. مجبوریه." "نه. اصلاً هیچ اجباری نیست." "خوب انجام ندم، کلی توبیخ داره!" "چرا می گی توبیخ؟ چرا نمی گی نتیجه ی عمل. قرص ها را نخوری، مریضیت شدید بشه به دکتر ربط داره؟ تو آزاد بودی دیگه. اما وقتی به خدا می رسید می گید که زورگو و ظالم و از این حرف ها."


+ از کدام سو - نرجس شکوریان فرد


"اگه فقط یه بُعدی بودی، شاید می تونستی بگی من نیاز به دم و دستگاه دستوری ندارم. اما جسم یه چیزه، روح یه چیزه. چند جلد کتاب زیست خوندیم که فقط بدونیم بدن انسان چیه! آخرش هم تمام و کمال یاد نگرفتیم. هفت سال پزشکی می خونن، دو سال تخصص، دو سال فوق تخصص، دو سه سال هم پروفسوری. آخرش هم بگی یه انسان رو کامل به ما توضیح بده، می گه من فقط تو یه قسمت تخصص دارم. سیستم های عامل و غیرعاملش رو. بهت می گه من فقط جسم رو یاد گرفتم. اونم خیلی از چراهای مریضی ها رو نه. با این همه پیچیدگی، توقع نداری که به حال خودمون رها بشیم که می تونیم اداره کنیم."


+ از کدام سو - نرجس شکوریان فرد


نمی دانم چرا هنوز نتوانسته ام با این قسمت از وجود خالد کنار بیایم. قسمتی تاریک که هر چقدر برای من مبهم و ناشناخته و کشف ناشده است، برای خالد افتخار بزرگی به حساب می آید. یک بار توی موبایل جَعده فیلمی از خالد دیدم که دست هایش را رو به دوربین نشان می داد و با خنده می گفت: آن قَدَر شیعه می کُشَم تا پوستِ دست هایم به رنگ خون شود.»


+ پسران دوزخ، فرزندان قابیل - مجید پورولی کلشتری


"اگه خدا که بالا دست ماست، به مون نمی گفت؛ چی بخوریم، چرا بخوریم، کی بخوریم یا برعکسش. نمی گفت چی بپوشیم؟ چرا بپوشیم؟ کی بپوشیم و برعکسش و خلاصه همه ی این راهنمایی ها. بعد هم توقع داشت سالم زندگی کنیم، به نظرتون ظالم نبود؟ شما حاضر نیستید یه بچه ی کوچیک رو تو شهر تنها ول کنید تا به مدرسه ای که بهش آدرس ندادید بره. حالا چطور به خدا می گید که شما رو رها کنه و هیچ راهنمایی هم نکنه. اصلاً این با فکر خود شما رد شده است. جالبه که ما این کمک و راهنمایی دیگران رو از روی محبت می دونیم، اما راهنمایی خدا رو از روی محبت که هیچ، نشانه ی بدخلقی و تحکم خدا می دونیم که داره دخالت می کنه." 

"پس بگو اختیار و آزادی چرت دیگه. مجبوریه." 

"نه. اصلاً هیچ اجباری نیست." 

"خوب انجام ندم، کلی توبیخ داره!" 

"چرا می گی توبیخ؟ چرا نمی گی نتیجه ی عمل. قرص ها را نخوری، مریضیت شدید بشه به دکتر ربط داره؟ تو آزاد بودی دیگه. اما وقتی به خدا می رسید می گید که زورگو و ظالم و از این حرف ها."


+ از کدام سو - نرجس شکوریان فرد


"یه سؤال بپرسم؟ اگه یکی یه چیزی رو اختراع کنه مثل همین موبایلتون. بعد روش استفاده شو به تون نگه، همین جور بده دستتون و هیچی دیگه. شما چی می گید؟" 

"با ادبش می گیم نامیزون. بی ادبش هم که." می پرم وسط. این سعید ادب را قورت داده است. 

"سعید!" 

"خب. خودت جواب دادی. تو دفترچه ی همین گوشی کف دستی، کلی تذکر و دستورالعمل بکن و نکن داره که سالم بمونه، چه طور توقع داری که انسان به این پیچیدگی، رها بشه کف دنیا. فکر کن توی یه بیابون رها بشی. نه قطب نما، نه راهنما، نه غذا، نه سرپناه، می میری که. نگید که این همه خط و خطوط قرمز و بکن نکن برای این اومده."


+ از کدام سو - نرجس شکوریان فرد


"چرا احترامی که علمای شما برای کتاب صحیح بخاری قائل اند برای کتابِ احمد بن حنبل یا کتاب حاکم نیشابوری قائل نیستند؟! این دو نفر هم از علمای بسیار بزرگ و معتبر و درجه یک عامّه اند و کاملاً هم عقیده و هم مسلک شما هستند! چرا فقط صحیح بخاری و فقط آقای اسماعیل بخاری باید مورد توجه قرار بگیرد؟" 

"نمی دانم." 

"جوابش خیلی ساده است! چون صحیح بخاری شاهکاری است که در آن ذره ای از محبت خاندان پیامبر و اهل بیت وجود ندارد و هیچ حدیثی در فضیلت این خاندان نیست. در عوض، حاکم نیشابوری و احمدبن حنبل کتاب هایی دارند که آلوده است به ذکر فضایل اهل بیت و تبلیغ محبت این خاندان. من قبول دارم که اسماعیل بخاری برای نوشتن این کتاب غسل و وضو داشته و پیش از شروع کارش رو به قبله ایستاده و نماز خوانده، تردیدی در این نیست اما این آقا بعد از هر نماز رو به قبله می نشست و خیلی هنرمندانه و استادانه و با مهارت خاص روایات مربوط به تاریخ اسلام و خلفا را جوری مهندسی می کرد و به نحوی آن ها را کنار هم می چید که وقتی مردم عامّه این کتاب را به دست می گیرند و مطالعه می کنند دل آزرده نباشند."


+ پسران دوزخ، فرزندان قابیل - مجید پورولی کلشتری


"ابوحنیفه جوری با امام صادق دشمن بود که در تاریخ آمده هر چیزی که امام صادق می فرمود، ابوحنیفه سعی می کرد برخلاف آن فتوا بدهد. یک بار پرسید: امام صادق در نماز وقتی که توی سجده است، چشم های خودش را باز می کند یا بسته؟ ازش پرسیدند: این سؤال برای تو چه اهمیتی دارد؟! گفت: می خواهم ببینم اگر امام صادق چشم های خودش را موقع سجده می بندد، من چشم های خودم را باز بگذارم . و اگر چشم های خودش را باز نگه می دارد . من چشم های خودم را ببندم ."


+ پسران دوزخ، فرزندان قابیل - مجید پورولی کلشتری



"همه اهانت هایی که غربی ها به اسلام و رسول الله می کنند، بر مبنای کتب تاریخی و حدیثی شماست! دنیا اسلام را با کتاب های شما می شناسد! پیامبری که شما توی کتاب ها نشان دادید بیشتر باعث شرمندگی و خجالت است تا باعث افتخار. پیامبری که قصد خودکشی دارد! پیامبری که از اجرای عدالت ناتوان شده! پیامبری که از گوشت حرام می خورد! پیامبری نزدیک است عمربن خطاب به مقام او دست پیدا کند! پیامبری که مورد سحر قرار می گیرد! پیامبری که در دوران نگی با همسرانش هم بستر می شود! پیامبری که عایشه را بر دوش می گیرد و به تماشای رقاصه ها می رود! پیامبری که آوازه خوان ها را محبوب ترین افراد می داند! پیامبری که از دست عروس نامحرم شربت می گیرد و می نوشد! پیامبری که سخت عاشق ساز و آواز است! و عمربن خطاب از این اخلاقش ناخشنود است! پیامبری که خادمش از هم بستری وی آگاه است! پیامبری که ایستاده بول می کند! پیامبری که در حالت جنابت به مسجد می رود! پیامبری که نماز را فراموش می کند و صدها مورد دیگر به نظر تو مسیحی ها درباره این پیامبر چه قضاوتی خواهند کرد؟! اگر توهین به مقدسات شما باعث کفر می شود، آیا توهین به رسول الله باعث کفر و ارتداد نیست؟" 

"این ها همه اش در کتاب های ما آمده؟"


+ پسران دوزخ، فرزندان قابیل - مجید پورولی کلشتری


"سر گذاشتن روی مُهر شرک نیست؟" 

"یعنی تو واقعاً فکر می کنی ما این سنگ ها را خدا می دانیم؟" 

"نمی دانید؟" 

"شیعه معتقد است مسلمان فقط باید بر سنگ و گیاهی که خوردنی نیست و خاک و چوب و این جور چیزها سجده کند. به نظر تو رسول الله مثل شما روی همین فرش هایی که بر مسجد پهن کردید نماز می خواندند؟" 

"نمی دانم." 

"رسول الله اصرار داشت مسلمان ها روی خاک سجده کنند. به نظر تو مُهرِ جامدشده شیعیان به خاک نزدیک تر است یا فرش های شما؟"


+ پسران دوزخ، فرزندان قابیل - مجید پورولی کلشتری


"در کتاب های معتبر شما آمده که مَردی در حال طواف کعبه بود، در همان حال زن نامحرمی از کنارش عبور کرد و آن مَرد از روی عمد مزاحمتی برای زن ایجاد کرد! از قضا امیرالمؤمنین علی هم آنجا بود و آن مرد را در حال آن گناه دید و با دست ضربه ای به عنوان تنبیه به صورتش زد و مرد را مجازات کرد! مَرد درحالی که سخت ترسیده بود، همان طور که دستش روی صورتش بود برای شکایت از امیرالمؤمنین به سراغِ عُمربن خطاب رفت. عمربن خطاب جریان را پرسید و مَرد همه ماجرا را تعریف کرد. عمربن خطاب هم سری تکان داد و گفت: شکایتی مکن . چَشم خدا تو را دید و دست خدا تو را زد."


+ پسران دوزخ، فرزندان قابیل - مجید پورولی کلشتری


"شما معتقدید صحیح بخاری تمام و کمال و بدون شک و تردید صحیح ترین کتاب موجود در میان دنیای اسلام است؛ در صورتی که این کتاب 446 حدیث از کسی نقل کرده که به اعتراف تمام عامّه اصلاً مسلمان نبوده و در اواخر عمر رسول الله مسلمان شده و در عوض 19 حدیث از کسی نقل کرده که از شاخص ترین و بی نظیرترین و مهم ترین چهره های اسلام بوده. کسی که درون کعبه به دنیا آمده، کسی که پسرعموی رسول الله بوده، کسی که از سیزده سالگی درون منزل رسول الله بوده، تربیت شده و پرورش یافته مستقیم رسول الله بوده، کسی که با رسول الله هم کلام بوده، از رسول الله کسب علم کرده، حافظ قرآن و عالِم به تفسیر پنهانِ قرآن بوده، شاهد نزول قرآن بوده، اولین کسی بوده که مسلمان شده، اولین مردی بوده که نماز خوانده، داماد رسول الله و برادر رسول الله و مَحرم اسرار رسول الله بوده! طبق آیه تطهیر معصوم بوده و طبق آیه ولایت مورد تأیید خدا بوده و طبق ماجرای مباهله نَفس و جان رسول الله بوده! کسی که در شب لیل المبیت جای رسول الله خوابیده و هزار و یک فضیلت دیگر داشته، با این حال جناب آقای اسماعیل بخاری، نویسنده مقدسِ شما، همه تلاشش را کرده تا احادیث امیرالمؤمنین علی را نبیند."


+ پسران دوزخ، فرزندان قابیل - مجید پورولی کلشتری


ربیع پرسید: حسین بن علی (علیه السلام) فرزند رسول خداست؟!» 

شبث گفت: و چه کسی شایسته تر از او برای خلافت بر مسلمانان و رهبری امت رسول خداست؟» 

ربیع گفت: پس چگونه علی را هر روز در شام دشنام می گویند و حسین برنمی آشوبد؟!» 

شبث گفت: در خاندان بنی هاشم، کم ندیده ایم که برای حقی بزرگ تر، از حق خویش می گذرند.»


+ نامیرا - صادق کرمیار



ابوثمامه گفت: آیا می دانی با کشته شدن ابن زیاد چه فتنه ای به پا می شود؟» 

عمرو گفت: فتنه؟!. من فتنه می کنم یا پسر زید که بهترین مردان ما را به قتل می رساند.» 

ابوثمامه گفت: چه کسی کشته ی هانی را دیده است؟» 

عمرو گفت: پس اگر زنده باشد، معلوم می شود، ابن زیاد به حیله قصد هراس ما را دارد. اکنون که کوفیان کاری بزرگ را آغاز کرده اند، نباید با حیله های ابن زیاد ناکام بمانند.» 

ابوثمامه گفت: ولی مسلم بن عقیل مرا فرستاده تا تو را از حمله به ابن زیاد باز دارم.» 

عمرو با تعجب گفت: از کاری که به صلاح همه ی مسلمانان است؟!» 

اگر مسلم حکم جنگ داشت، یقین بدان حتی یک روز تأمل نمی کرد و ابن زیاد را آسوده نمی گذاشت.» 

عمرو گفت: مسلم حق دارد مصلحت اندیشی کند، ولی ننگ حکومت شامیان بر کوفه فقط با شمشیر و خون پاک می شود. من هم اگر بدون اذن مسلم دست به کار شدم، فقط برای این بود که مسئولیت این کار بر دوش او نباشد. پس من به تنهایی کار حاکم کوفه را یکسره می کنم و هنگامی که حسین بن علی وارد کوفه شود، بیش از مسلم ارزش کار مرا در خواهد یافت.» 

ابوثمامه گفت: من نه در جنگ شجاع تر از مسلم هستم و نه در ت با کیاست تر از او، اما می دانم که حسین بن علی اگر پی جنگ با شامیان بود، سردار بزرگی چون مسلم را بدون یاور به قلب دشمن نمی فرستاد. پس ما که حسین بن علی را دعوت به یاری کرده ایم، به کاری وادارش نکنیم که چون پدرش علی بن ابی طالب در میانه ی کارزار او را به صلح واداریم و سپس به حکمیت وادارش کنیم و بعد توبه کنیم و او را نیز به توبه واداریم و بر او خرده بگیریم.»


+ نامیرا - صادق کرمیار


عمرو گفت: عبدالله که هر روز به دیدار پسر زیاد می رفت و همواره ما را به خاطر همراهی مسلم سرزنش می کرد، اکنون چه شده که پشت به جماعت مسلمانان کرده و بر امیر شوریده است؟!» 

عبدالله گفت: به خدا راست گفتی، اما من هرگز به حسین نامه ای ننوشتم و وعده ی یاری اش ندادم، ولی وقتی عطر کلام حسین را در سخنان قیس بن مسهر دریافتم و اخبار پیامبر را از زبان انس بن حارث شنیدم و با کردار پسر زیاد سنجیدم، یقین کردم که هیچ کس جز حسین سزاوار هدایت این امت نیست؛ و هیچ کس جز حسین سزاوارتر نیست که عبدالله جانش را فدای او کند. تو هم از روزی بترس که هر کس با امام خویش به دیدار خدایش می رود.»


+ نامیرا - صادق کرمیار


باید دانست که وظیفه ی قاری و حافظ قرآن بسیار دشوار است و این از آن جهت است که مبادا فرد قاری و حافظ، فقط به تلاوت آن روی آورد، و دستورات انسان ساز آن را فراگوش بیندازد که خدای ناکرده مشمول این حدیث رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم» واقع شود که می فرمایند: بسا تلاوت کننده ی قرآن و حال آنکه قرآن او را لعنت می کند.


+ اصول و روش های حفظ قرآن - محمدعلی سلیمانی


رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم» می فرمایند: تعداد درجات بهشت مطابق تعداد آیات قرآن است پس هنگامی که حامل قرآن داخل بهشت می گردد به او گفته می شود بخوان و بالا برو که برای هر آیه ای درجه ای است بنابراین بالاتر از حافظ قرآن (که به جهت عمل نمودن به قرآن لیاقت ورود به بهشت را پیدا کرده) درجه ای نیست.


+ اصول و روش های حفظ قرآن - محمدعلی سلیمانی


"جادو، دستگاه ابلیس است و چیزی نیست جز فریب حواس و قوای ذهنی. اما اعجاز نمودِ قدرت پروردگار است به دستِ حبیبش. سحر و جادو کاری می کند که تو اشکال را به شکلی دیگر ببینی و این خطای چشم های توست. اما اعجاز در ماهیّت اشیا اثر می گذارد و ذات آن ها را تغییر می دهد."


+ اقیانوس مشرق - مجید پورولی کلشتری


عِمران خنجر را در پارچه می پیچد و می گوید: "تا خراسان چقدر راه است؟" 

پینه دوز به افقی دور نگاه می کند. "به حساب آنکه روزها در راه باشیم و شب ها اتراق کنیم، نزدیک هفت روز." 

"پس راهی نیست." 

پینه دوز لبخندی می زند و نگاهش می کند. "همین راه که در نظر تو اندک و کوتاه می آید، چه آدم ها که سال به سال، در دل، رفتنش را نیّت می کنند و در عَمَل، پاهایِ شان حتی یک قَدَم همراهیِ شان نمی کند. حدیثِ خراسان، حدیثِ شهرهای دیگر نیست جوان! حدیث اقبال است. اگرچه خانه علی بن موسی الرضا خانه خدا نیست؛ اما خانه کسی است که در دلش جز خدا نیست. خراسان بیشتر از آنکه حدیثِ مسافت و جاده و راه باشد، حدیثِ طَلَب است. باید امام بطلبد تا دل بخواهد و پا برود. اگر امام بخواهد، تمام راه ها به او ختم خواهد شد."


+ اقیانوس مشرق - مجید پورولی کلشتری


در نبرد اُحد پس از اتمام جنگ، وقتی مسلمانان اقدام به دفن شهدا نمودند پیامبر امر فرمود شهدایی را که حافظ قرآن بوده اند، قبله ی دیگر شهدا قرار دهند. این توجه و اهتمام حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم» به حافظان، نشان از ارج و منزلت معنوی حافظان قرآن می باشد.


+ اصول و روش های حفظ قرآن - محمدعلی سلیمانی


امام باقر علیه السلام» طی حدیثی حاملان قرآن را به سه دسته تقسیم فرمودند: عده ای قرآن را تلاوت کرده و آن را وسیله ی امرار معاش و تقرب به ملوک و تفاخر به مردم قرار داده اند. عده ای دیگر از حاملین قرآن فقط حروف آن را گرفته و حدودش را ضایع ساخته اند، خداوند، امثال ایشان را زیاد نکند. و قسم سوم از حاملان قرآن، با دستورات شفابخش آن بیماری های فکری و قلبی خود را درمان می کنند؛ شب ها با تلاوت قرآن مأنوسند و روزها در صحنه های زندگی از آن الهام می گیرند و به خاطر انس با قرآن پهلو از رختخواب تهی می کنند. پس خداوند به برکت این گروه از قراء و حاملان قرآن بلا را از اجتماعات دور می کند و به خاطر آنان باران رحمت خود را فرود می آورد.


+ اصول و روش های حفظ قرآن - محمدعلی سلیمانی


"تو شیعه ای؟" 

عمران لبخند می زند. "باشم یا نباشم؟" 

"بی گمان شیعه نیستی!" 

"از کجا دانستی؟!" 

"از آنجا که در راه خراسانی و تا دیدار علی بن موسی الرضا تنها چند روز فاصله داری و میل و رغبتی در تو نیست و راهی دیگر را می طلبی. جوان، من اگر جای تو بودم و پاهای تو را داشتم و قوّت تو در جانم بود، حتی امشب نیز اینجا نمی ماندم. تمام داشته و نداشته ام را رها می کردم و راه خراسان را در پیش می گرفتم. یک بار دیدن روی حضرت می ارزد به داشتن تمام دنیا."


+ اقیانوس مشرق - مجید پورولی کلشتری


"آیا نمی شود بر خاک بنشینم و با خدای خود، به زبان خود، سخن بگویم؟!" 

پینه دوز سری تکان می دهد و تسبیح در دست می چرخاند و می گوید: "آن که تو می گویی، بسیار زیبا و پسندیده است؛ اما نامش مناجات است و دیگر، نماز نیست. نماز کلید مناجات است."


+ اقیانوس مشرق - مجید پورولی کلشتری


"وحدت، کنار گذاشتن اعتقادات یا کوتاه آمدن از اصول اعتقادی نیست. و همین طور، وحدت یکی کردن مذاهب و اعتقادات هم نیست. چراکه اگر مذاهب یکی بودند و یکی می شدند، یا اگر یکی شدن مذاهب و اعتقادات درست بود، بیعت اجباری و ماجرای کوچه و فدک و شهادت دختر رسول خدا و سقط محسن و قهر از خلفا و دفن شبانه و خانه نشینی امیرالمؤمنین علی، علیه السلام، و دیگر ماجراها اتفاق نمی افتاد. از اینجا می شود دریافت که گذشتگان ما و ائمه ما بر اصول خود اصرار و پافشاری می کردند و به قیمت جان خود نیز از آن ها کوتاه نیامدند. پس وحدت، یکی شدن مذاهب نیست. منظور آن نیست که من یا شما از اعتقادات خود دست برداریم، بلکه باید در تاریخ صدر اسلام جست و جو و تحقیق کنیم و اصول حقیقی را که رسول خدا و قرآن از آن ها یاد کرده اند، پیدا کنیم و بر سر آن ها همراه و همفکر باشیم."


+ اقیانوس مشرق - مجید پورولی کلشتری


"علی بن موسی الرضا را باید دید. او امام است و امام به گفتن نمی آید. نه واژه کمک می کند و نه زبان یاری. عقل هم در این بساط، بازیچه است. از من بشنو و باور دار که امام معصوم به تعریف درنمی آید. امام معصوم را باید دید، باید تماشا کرد."


+ اقیانوس مشرق - مجید پورولی کلشتری


آن جنگجو هنوز 

گویا بلد نبود 

بر پا بایستد

بر روی دست های پدر آمد 

آن جنگجو هنوز

صحبت بلد نبود 

پس با زبان گریه رجز سر داد 

آن جنگجو هنوز 

آن قدر بچه بود 

که توی خیمه ها زره ای قد او نبود 

آن جنگجو هنوز 

شش ماهه بود که

با آبروی حرمله بازی کرد


+ به خط کوفی ننویس - احسان پارسا 


پیرمردی شامی از یک جنگجو پرسید:

ما که را کشتیم؟ 

جنگجو مغرور پاسخ داد: 

سرور جمع جوانان بهشتی را 

شیر نخلستان یثرب را 

مرشد زهاد و پیر عابدان مکه را کشتیم. 

مرد شامی باز هم پرسید: 

ما که را کشتیم؟ 

جنگجو این بار پاسخ داد:

مادر او حضرت زهرا 

سرور زن های عالم بود 

 علی بن ابیطالب 

شیر بدر و خیبر و خندق 

اولین مرد مسلمان در میان خلق 

مرشد و بابای او بوده ست

و خلاصه این که پور رسول الله

خاتم پیغمبران از عهد آدم بود 

مرد شامی بغض کرد و باز هم پرسید: 

ما که را کشتیم؟ 

جنگجو این بار سر خم کرد و با گریه 

گفت: واویلا 

ما حسین بن علی را. آه! 

ما که را کشتیم؟


+ به خط کوفی ننویس - احسان پارسا 


سرداری و بیات به او گفته بودند اگر در هزاره ی فردوسی برای شاه ایران شعر بگوید؛ به خانه ی خدا می رود و گرنه بر می گردد به محبس. اگر پایش می لغزید. اگر دلش را به سنگِ سخت می داد و می شد یکی از بادمجان های دور قاب. با خود می گفت و می رفت. مگه این راه سخت را هزار بار . هزار کرور آدم مثل او نرفته بودند. یک بار شعر بگو؛ هزار بار در خانه ی خدا طواف کن. مگر شعر صنعت نیست؛ مردِ صنعت کار کهن! صنعت شعر، کار اوست. مگر سنگ تراش سنگ را نمی تراشد. یکی می شود سَنگ و ستون حَرم. بقیه سنگِ لَحد و سنگ مَوال و سنگِ سقفِ خانه یِ اغنیا. نمی شود مگر؟ سنگِ خانه یِ شاهان را چه کسی می تراشید؟ چه کسی از سنگ تراش می پرسد چرا برای ستمکار سنگ تراشیدی؟ مَگر و هزار مَگر و اگر و چون و زیرا.


+ پاریس، پاریس - سعید تشکری


روزها، حکم سرداری بود و شب ها حکمِ اصغر قزاق. این بار لباس قزاقی کار سازتر بود. دوسیه برای مردم می دوزند. داغ و درفش و موش و گربه بازی و واق واقِ سگ و پاچه گیری و سر دیفال، مثل شغال روی دو پا می نشست و پَروار می شد. تا خبر رسید. مثل برق و باد. مثل اَلو. تو باغ استانداری باید قزاق ها، مواجب بگیرها و هر چی بود و نبود با ن شان، سر بروند. قصابِ قزاق، غیض کرد و زن و بچه شو فرستاد به جایی که دست گرگ نرسه. خودش افتاد به تویِ چاه شغاد! در هولی شَم، تخته کوب کردند. اصغر دله شد اصغر بیچاره و زوزه کشیده بود، دال شد. دال بود، قاق شد. قاق بود بره شد. بره بود؛ سگ شد. سگ بود، شغال شد. روباه شد؛ تا لب حوض سرشو بریدند. سرداری حالا جای اصغر دله؛ غلام پشمی رو گذاشت جاش عمو جان. اصغر شد ماهی. نه ماهی یِ تنگ بلور شد، ماهیِ ته حوضِ لوشِ کوهسنگی. بعد هم از ته استَخلِ کوهسنگی لای روبی کردند و انداختنش روی تخت غسالخانه و رفت به لَحَد. بی اسم و رسم مُرد. مثل یزید. مثل خولی.


+ پاریس، پاریس - سعید تشکری


ننه آغا را، ملک در سالن شفاخانه دید که نشسته است با چادری گُل گُلی. او را نگاه کرد. ملک هاج و واج پرسید: "مگر شما با پسرت نرفتی مادرجان؟" 

"نه مادرجان. او با رفیقش رفت." 

"اما یک زن چادری با او بود." 

ننه آغا باز خندید. "چادر ما رو سرش کرد تا دستِ قزاق ها نیفته مادر. با همو پاهاش که شما دیدی؟" 

ملک از خنده یِ ننه آغا و دندان های سالمش خندید. "میام منزلتون و پسرتون رو معاینه می کنم." 

"برات می رُم حرم و دعا می کنم سفید بخت بشی." 

ملک در شناخت این آدمیان تازه کر و گیج بود. "پس چرا خودت برگشتی؟ این چادر رو از کجا آوردی؟" 

"تویِ شهر، چو انداختن که می خوان از سر زنها چادر بردارند. ما با خودمان دو تا چادر برمی داریم." ملک خوب خندید. از این حال چقدر کم داشت. اهل مشهد! مُشک و عنبرند.


+ پاریس، پاریس - سعید تشکری


تمام کفِ پا از تاول پُر بود. تاول ها، به حُباب می مانست. دوا گلی ها را رویِ کف پاها سراند. سوزش . سوزش . گردِ پنی سیلین را با پنبه به زخم کشید. "می تونستم آروم تر، رویِ زخم هاتون مرهم بذارم. اما دیدم درد مردونه . سوزِ مردونه می خواد." مهیار از حرفهایِ ملک حَض کرد.


+ پاریس، پاریس - سعید تشکری


صدای احمد بهار را، مهیار خوب از زیر کفش کنی می شنید. وقت شکار شاه قلدر . قزاقِ سواد کوهی است. بیا . قزاق اینجا خراسان است. بیا قزاق اینجا خانه یِ سلطان است. بیا قزاق . اینجا از هر جایی که به شکار رفته ای اَهل تر است. شکارگاه گرگان و خانه ی امن کبوتران است. بیا! شاه آمد. صدای چکمه هایش را مهیار شنید. اما نمی دید. فقط حواسش به دوربین عکاسی بود. تا عکس بیندازد. "اعلی حضرت . با چکمه هایتان نمی شه به پابوس حضرت بروید." مهیار فقط می شنید. شاه بدون چکمه می شود. "تَصدقتان کسی جز شما و سلطان خراسان در حرم نیست، قُرُق است." فقط حرفهایِ احمد بهار را می شنید. سکوت. سکوت. چکمه ها، رویِ پیشخوان کفشدار! مهیار خندید. شاه بی صدا، بی چکمه رفت. حالا فقط شکار بود. مهیار عکس را انداخت. احمد بهار و مهیار رفتند و کفش کنی خالی ماند. رییس تأمینات نبود. رییس شهربانی نبود. رییس قشون نبود. والی یِ تازه نبود. همه جا، قُرقِ حضورِ شاه بود. که راپورت صفحه اوّل رومه یِ بهار رسید. از چکمه هایِ رضا شاه روی کفش کن حرم مطهر چه کسی عکس گرفته که شاه مُلتَفِت نشده. و حالا عکس را همه می دیدند. پایِ عکس نوشته شده بود. "همه در بارگاه رضا باید به ادب بروند. خواه شاه . خواه گدا!"


+ پاریس، پاریس - سعید تشکری


بر من سخت است که همه ی مردم را ببینم و تو دیده نشوی، و حتی کوچکترین نَفَسی و صدایی از تو نشنوم! بر من سخت است که بلایا بدون من تو را احاطه کند و ناله و شکایتی از من به تو نرسد! بر من سخت است که جز تو همه کس پاسخ مرا بلند یا آهسته بدهد! بر من سخت است که بر تو گریه کنم در حالی که مردم تو را خوار کنند! بر من سخت است که بر تو بگذرد آنچه بر مردم نمی گذرد !


+ صدایت می زنم، سلامت می دهم، دعایت می کنم - محمدباقر انصاری


هر کسی در دل تاریکی؛ یارش را یاد می کرد. یاری دیگر نمانده بود. فقط باری بود، یاری نبود. تویِ خانه یِ امامِ غریب؛ جز او دلداری نبود. فانوس ها خاموش. زنبوری ها خاموش. بَرق بَرقِ علا، روی گنبد طلا. تویِ تاریکی یِ جفا. نگام کن خدا. یا ضامن آهو. پشت در قزاق ها ایستادن. با تیر و مسلسل و تفنگ. واویلا!


+ پاریس، پاریس - سعید تشکری


"نِ اهلِ مشهد، همه ن نوغانند. همه که می گویم مقصودم همه یِ آنهایی است که از جنس ننه آغایِ مرحوم ما و آن دخترک معصوم، پرستار دوست شما و خیلی هایی هستند که شما نمی شناسید شان. ن نوغان، در شب شهادت آقا علی ابن موسی الرضا کابین و مِهر خود را به شوی هایشان بخشیدند و برای غسل و دفن مولایمان امام غریبان از محله یِ نوغان راه افتادند. مأمون راه را بر همه بسته بود. اما ن نوغان را نتوانست جلودارشان باشد."


+ پاریس، پاریس - سعید تشکری


باید معتقد بود که مشکل انسانها گرهی نیست که قابل گشایش نباشد، ولی آنقدر پیچیده شده که جز به دست یداللهی گشوده نخواهد شد، و این پیچیدگی به دست گروهی به وجود آمده که در مقابل ذات الهی قد عَلَم کردند و مردم را به مقابله با ولایت الهی و فرامین ربوبی کشاندند. از زمان حضرت آدم علیه السلام» قابیل گِرهی در مقابل خط مستقیم ایجاد کرد و از آن روز هر کس – با اهداف سوء یا جاهلانه – گِره هایی بر آن افزود تا امروز که میراثی شامل تمام گِره های آدمیت بر جای مانده است.


+ صدایت می زنم، سلامت می دهم، دعایت می کنم - محمدباقر انصاری


نفرین و لعنت حربه ی مؤمنی است که قدرت ظاهری برای غلبه بر دشمن ندارد. این است که چون دستش بر دشمن غالب نیست، با روح و جانش از او اظهار تنفر می کند، و به خدا و پیامبر و مولایش اعلام میکند که من از آنان بیزارم!


+ صدایت می زنم، سلامت می دهم، دعایت می کنم - محمدباقر انصاری


هنوز صدای شکستن استخوان های پهلوی زهرا سلام الله علیها» از پشت در خانه به گوش میرسد. هنوز گریه بلند علی علیه السلام» کنار بدن مجروح فاطمه سلام الله علیها» طنین انداز است. هنوز جنازه ی تیر باران شده و مسموم امام مجتبی علیه السلام» روی دست های شیعه است. و هنوز صدای شیون زینب کبری سلام الله علیها» و دختران حسین علیه السلام» دلها را پاره پاره میکند. هنوز ندای مظلوم کربلا از حلقوم بریده شنیده میشود و علی اصغر به روی دست پدر بال میزند و این همه منتقم آل محمد علیه السلام» را صدا میزنند.


+ صدایت می زنم، سلامت می دهم، دعایت می کنم - محمدباقر انصاری


خدایا! به من صبر عنایت کن تا در آنچه مؤخر داشته ای عجله را دوست نداشته باشم، و در آنچه تعجیل میفرمایی تأخیر را دوست نداشته باشم. درباره ی آنچه پنهان کرده ای آشکار شدن را و درباره ی آنچه کتمان کرده ای جستجو را دوست نداشته باشم. در تدبیر تو بحث نکنم و نگویم: چرا؟» و چگونه؟» و چرا ولیّ امر ظاهر نمیشود، درحالیکه زمین از ستم پر شده؟» بلکه همه امورم را به تو بسپارم.


+ صدایت می زنم، سلامت می دهم، دعایت می کنم - محمدباقر انصاری


وقتی نماز بهمن تمام شد. هرمز با تمسخر حرص آلودی گفت: "برای خدایت خودت را آراستی؟ چه گفتی؟ چه شنیدی؟" 

بهمن خیلی آرام گفت: "روزی حسن بن علی را هنگام نماز دیدم. او بهترین جامه های خود را وقت نماز می پوشید، کسی علت را پرسید، گفت: خداوند جمیل است و جمال و زیبایی را دوست دارد. خود را در پیشگاه الهی زینت می کنم که خداوند فرموده با زینت های خود در مساجد حاضر شوید."


+ عشق در برابر عشق - امید کوره چی


بیعت یک برنامه ی اجتماعی برای رسمیت دادن به حکومت یک حاکم و به معنای اعلام پذیرفتن او و تسلیم در برابر اوست. جلوه ی ظاهری بیعت دست در دست حاکم گذاشتن و فشردن دست اوست، و در پس این پرده ی ظاهری عهد و پیمان ها و گواهی های متعددی است که بیعت کننده به آنها تعهّد می نماید. درباره ی حضرت ولی عصر صلوات الله علیه» بخاطر عدم حضور حضرت به بیعت زبانی اکتفا شده، و ما با اقرارهایی که در پیشگاه حضرتش می نماییم در واقع دست بیعت با او میدهیم. این بیعت در دو مورد به صورت عملی نیز دستور داده شده است: یکی در دعای عهد است که در آخر دعا سه بار با دست راست به پای راست میزنیم و میگوییم: العجل العجل، یا مولای یا صاحب امان» و دیگری در دعای زمان غیبت است که پس از دعا دست راست را بر کف دست چپ میزنیم و گوئی با آن حضرت دست بیعت میدهیم.


+ صدایت می زنم، سلامت می دهم، دعایت می کنم - محمدباقر انصاری


روزی مردی را نزد عمر بن خطاب آوردند، کاردی خون آلود به دست، وی را بالای سر کشته ای یافته بودند، و آن مرد همی گفت: "به خدا سوگند من او را نکشته ام و نه او را می شناسم و من با این کارد به دنبال گوسفندی که از دستم فرار کرده بود می رفتم که به این کشته برخوردم!" 

عمر دستور به قتل مرد داد که ناگهان دیگری ایستاد و گفت: "انا لله و انا الیه راجعون قاتل منم، روا نباشد کس دیگری جای من بکشند!" 

عمر از فتوا درماند و عاجز شد، علی به اشاره فتوای قضاوت از فرزندش حسن جویا شد و حسن در پاسخ گفت: هر دوی این ها باید آزاد شوند و خونبهای مقتول از بیت المال است زیرا خدای تعالی فرموده هرکس نفس انسانی را زنده کند، گویا همه مردم را زنده کرده.»


+ عشق در برابر عشق - امید کوره چی


مردی نزد ابوبکر خلیفه رفت و گفت: "من در حال احرام چند تخم از تخم های شترمرغ را پخته و خورده ام، اکنون بگو تکلیف من چیست و چه چیزی بر من واجب است؟" 

ابوبکر نتوانست پاسخ او را بدهد، او را به عمر راهنمایی کرد. عمر نیز درمانده شد، او را عبدالرحمن راهنمایی نمود، او نیز در پاسخ مرد به گِل نشست و چون جملگی مغموم شدند و درمانده، عرب را به دریای دانش زکی، باب علم نبی، امیرالمؤمنین علی علیه السلام راهنمایی کردند و چون عرب به نزد امیر آمد، حضرت به حسنین اشاره کرد و فرمود: "از این دو پسر، از هر کدام که خواستی سؤال کن!" 

حسن رو به آن مرد عرب گفت: "تو را شتری هست؟" 

عرب گفت: "آری." 

حسن گفت: "به عدد تخم های شترمرغی که خورده ای شترهای ماده را با شترهای نر جفت گیری کن و هر عدد بچه شتری که از آن دو پیدا شد، آن ها را به خانه کعبه هدیه کن!" 

امیرالمؤمنین به امتحان رو به فرزند خود گفت: "پسرم! شتران گاهی بچه می اندازند و یا بچه مرده به دنیا می آورند؟" 

حسن گفت: "پدر جان اگر شتران گاهی بچه انداخته و یا بچه مرده به دنیا می آورند، تخم مرغان نیز گاهی فاسد و بی خاصیت می شود!"


+ عشق در برابر عشق - امید کوره چی


هرمز شانه بلند فی را میان پنجه اش فشرد و گفت: "از مسلمان ها بیزارم." 

بانو آتوسا به آرامی گفت: "بیزاری چون فکر کردی همه مسلمان ها مسلمانند؟" 

هرمز شانه را میان لباسش گذاشت و چیزی نگفت. آتوسا دوباره گفت: "اسلام نمی تواند برای آدم های خودخواه و خودپرست کاری کند، یعنی هیچ دینی نمی تواند. خدا فقط به کسانی بال پرواز می دهد که بخواهند پرواز کنند، کسانی که بخواهند خوب باشند." 

هرمز پوزخند نفرت انگیزی زد و گفت: "این ها همه قصه است، چرا زرتشتی ها مثل این عرب ها نبودند؟" 

آتوسا یک لحظه سکوت کرد و بعد گفت: "به من نگاه کن. پدرم یک موبد زرتشتی بود که وزیر شد. همه رؤیایش این بود که من همسر شاه بشوم تا اینکه من به همین بهمن که منشی دربار بود دل باختم. دوستش داشتم ولی پدرم بلایی بر سر بهمن آورد که اگر نگویم بدتر از کار عرب ها بود حداقل می توان گفت کم از ظلم آن ها نبود. پدرم همه عمر و جوانی بهمن را یکسره تباه کرد." 

هرمز یک لحظه به فکر فرو رفت و ناگهان گفت: "واقعاً پدرت یک موبد بود؟" 

بانو سر به تأیید تکان داد. هرمز خیره شد به آتش و به فکر فرو رفت که آتوسا دوباره گفت: "آدم های خودخواه در هر حال خودخواهند، چه مسلمان چه زرتشتی. می دانی خودخواهی ربطی به دین آدم ها ندارد، پدرم می خواست برای ی خودخواهی اش مرا معامله کند، خوب فرض کنیم پدرم یک مسلمان بود در آن صورت من باید این جنایت را به پای اسلام می نوشتم؟"


+ عشق در برابر عشق - امید کوره چی


بهمن گفت: "می دانی من اگر دختری داشتم دوست داشتم با چه کسی وصلت کند؟ با کسی که متّقی و با ایمان باشد؛ چون اگر او را دوست داشته باشد، به او احترام می گذارد و اگر از او نفرت داشته باشد، به او ظلم نمی کند."


+ عشق در برابر عشق - امید کوره چی


"سخت تر چیزی را که خدا آفریده است سنگ است و از آن سخت تر آهن است که سنگ را می شکند و سخت تر از آهن آتش است که آهن را آب کند و سخت تر از آتش آب است و سخت تر از آب ابر است و سخت تر از ابر باد است که ابر را می برد و سخت تر از باد آن فرشته است که آن را می گرداند و سخت تر از فرشته باد، فرشته مرگ است که او را می میراند و سخت تر از او خود مرگ است و سخت تر از مرگ فرمان خداست که جلوی مرگ را بگیرد."


+ عشق در برابر عشق - امید کوره چی


آورده اند بعد از بی وفایی ها که از یاران او رخ داد با معاویه صلحی بست. مردی بر او وارد شد و گفت السلام علیک یا مذل المؤمنین (سلام بر تو ای خوارکننده مؤمنان). قدری درنگ کرد و گفت: "اگر صلح نمی کردم یک تن از شما زنده نمی ماندید و برای من خوش تر است زیردست باشید تا آنکه یک تن از شما زنده نماند و معاویه همه را بکشد."


+ عشق در برابر عشق - امید کوره چی


دیگر خسته شده بودم. آمدم و نشستم روبه رویش. گفتم: یادت می آید که می گفتی روزی از جنگ برمی گشتیم، هنوز عرق تنمان خشک نشده بود، پیروز شده بودیم و غنائم زیادی به چنگمان افتاده بود؟ می گفتی آن روز جوان بودی و نمی توانستی خوشحالی بی اندازه ات را پنهان کنی. و ناگاه سلمان را دیدی که صدایت می زد. رفتی به طرفش. در چهره ی تکیده اش دقیق شدی. سلمان دست بر شانه ات گذاشت و تو خنده ات را فرو خوردی. او پرسید، خوشحالی؟» و تو گفتی، آره. خیلی خوشحالم.» و سلمان گفت، پیروزی بزرگی است زهیر، اما وقتی فرزند پیامبر تو را بخواند چه می کنی؟» 

این حرف ها را به یادش آوردم. چشم هایش گشاد شده بود و لب هایش می لرزید. خودش اینها را به من گفته بود؛ سال ها پیش. و گفته بود که هنوز نفهمیده منظور سلمان چیست. سرش را انداخته بود پایین. گفتم: شاید این همان روزی باشد که سلمان گفته!» 

سر بالا آورد و با حیرت نگاهم کرد. دیگر چیزی نگفتم. بلند شدم و رفتم بیرون. خودم را سبک تر حس می کردم.


+ فراموشان - داوود غفارزادگان


امام صادق علیه السلام فرمود: "اگر قرآن بر عجم نازل شده بود عرب به آن ایمان نمی آورد، ولی بر عرب نازل شد و عجم به آن ایمان آورد و این خود برای عجم فضیلتی به شمار می رود. (الإیمان و الکفر، بحارالانوار، ج 1، ص 98).


+ عشق در برابر عشق - امید کوره چی


از کرامات اوست که مرگ خود را خبر داد به دست جعده. گفت: انا اموت بالسّمّ کما مات رسول الله. (من چون رسول خدا به وسیله زهر از دنیا می روم.) 

گفتند: "چه کسی تو را مسموم می کند؟" 

گفت: امراتی جعدة بنت الاشعث بن قیس. (همسرم جعده، دختر اشعث بن قیس.) 

گفتند" او را از خانه ات بیرون کن." 

گفت: "چنین کاری انجام نمی دهم، به چند جهت: اول آنکه در علم خداوند متصور است که او قاتل من است (و از قضا و قدر حتمی الهی نمی توان فرار کرد)، دوم آنکه هنوز جرمی مرتکب نشده است که من او را به عنوان مجازات اخراج کنم، سوم آنکه اخراج او بهانه می شود برای حملات و تهمت های ناجوانمردانه دشمنان."


+ عشق در برابر عشق - امید کوره چی


"هیچ کاری برای غسل من شروع مکن تا هنگامی که خیمه سفیدی در گوشه خانه برپا شود. آنگاه مرا با لباس هایی که بر تن دارم به خیمه ببر و در آن بگذار و بازگرد. سپس با همراهانت منتظر باشید. هنگام غسل هرگز پرده خیمه را بالا نزنی که اگر مرا ببینی هلاک خواهی شد. در آن لحظه مأمون به تو می گوید: ای هرثمه، مگر شما اعتقاد ندارید که امام را غیر امام غسل نخواهد داد؟ اکنون چه کسی علی بن موسی را غسل می دهد در حالی که پسرش در مدینه است و ما در طوس هستیم؟ تو در جواب بگو: ما اعتقاد داریم امام را جز امام غسل نمی دهد؛ اما اگر می اجازه غسل پدر توسط پسر را نداد امامت امام به خاطر عمل آن م باطل نمی شود. اگر امام در مدینه می ماند پسرش او را علنی غسل می داد. اکنون نیز امام مخفیانه او را غسل می دهد»."


+ گزارش لحظه به لحظه از شهادت امام رضا علیه السلام» - محمدرضا انصاری


هر کس مرا در این منزل دور زیارت کند روز قیامت در سه جا به ملاقاتش می آیم تا او را از ترس آنها رهایی بخشم: هنگام دادن نامه اعمال، هنگام عبور از صراط، هنگام محاسبه اعمال در میزان».


+ گزارش لحظه به لحظه از شهادت امام رضا علیه السلام» - محمدرضا انصاری


همه ی فرزندان و برادران و خاندان خود را گِرد آورد. لحظه ای چشم در صورت آنها دوخت و فرمود: مردم بنده ی دنیایند. و دین بازیچه ای است بر زبانشان. تا آن هنگام که روزیشان آماده شود با دین سر و کار دارند؛ اما چون سختی فرا رسد، دینداران بسیار اندک می شوند.»


+ فراموشان - داوود غفارزادگان


خداوند درباره قبایلی که دعوت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم» را رد کردند این آیه را نازل نمود: به زودی بازماندگان از اعراب بادیه نشین به تو می گویند: اموال و خانواده هایمان ما را به خود مشغول داشت (و نتوانستیم در سفر حدیبیه تو را همراهی کنیم)، پس برای ما طلب آمرزش کن. آنها به زبان سخنی می گویند که در دل ندارند. بگو: چه کسی می تواند در برابر خداوند از شما دفاع کند هر گاه زیانی برای شما بخواهد، و یا (مانع گردد) اگر نفعی را اراده کند؟ و پروردگار آگاه است به آنچه انجام می دهید».


+ گزارش لحظه به لحظه از ماجرای صلح حدیبیه - محمدرضا انصاری


"نوبت حفر قبر که می رسد مأمون تصمیم دارد قبر پدرش هارون را جلوتر از قبر من قرار دهد که هرگز امکان ندارد. کلنگ ها در زمین اثر نمی کند و حتی به اندازه ناخن حفر نخواهد شد. هنگامی که بر این کار پافشاری کردند و نتوانستند، به آنها بگو که من به تو دستور داده ام فقط یک ضربه کلنگ جلوی قبر هارون بزنی. با یک ضربه تو زمین گشوده می شود و قبری آماده نمایان می شود. هنگامی که قبر دیده شد آب سفیدی می جوشد و قبر پر می شود. سپس ماهیان کوچکی در قبر ظاهر می شوند. آنگاه ماهی بزرگی ظاهر می شود و ماهیان کوچک را می خورد. سپس مأمون از تو می پرسد: اینها چیست؟ از قول من به او بگو: بنی عباس مانند ماهیان کوچک در مدت حکومت خود از مال دنیا می خورند، اما حضرت مهدی از فرزندان من – که ماهی بزرگ نشانی از اوست – هرگاه ظاهر شود بنی عباس را نابود می کند». پس از این مناظر و گفتگوها صبر کن تا ماهی بزرگ غایب شود و آب ها فرو نشیند. سپس بر قبر من پرده سفیدی کشیده می شود. در آن لحظه مرا با کسی که بدنم را داخل قبر می برد تنها گذارید که او پسرم محمد است. پس از دفن مگذار کسی برای قبرم خاک بیاورد، زیرا قبر از خود خاک می جوشاند و بسته می شود و مسطح می گردد."


+ گزارش لحظه به لحظه از شهادت امام رضا علیه السلام» - محمدرضا انصاری


در روز صلح حدیبیه، پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم» بازوی وصی خود امیرالمؤمنین علیه السلام» را گرفت و فرمود: علی پیشوای نیکان و قاتل پلیدان و گناهکاران است. هر کس او را یاری کند یاری شده، و هر کس او را خوار کند خوار شده است.» سپس حضرت خطاب به جمعیت حاضر در منطقه حدیبیه با صدای بلند فرمود: من شهر علم هستم و علی در آن است. هر کس خواستار علم است از درِ آن وارد شود.»


+ گزارش لحظه به لحظه از ماجرای صلح حدیبیه - محمدرضا انصاری


عمر بن خطاب به عنوان اصلی ترین معترض نزد حضرت آمد و گفت: یا رسول الله، آیا ما مسلمان نیستیم؟ فرمود: بله». با گستاخی گفت: پس چرا ما را به این ذلت و خواری در دین مبتلا می کنی؟! پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم» با اشاره به اینکه پروردگار دستور مصالحه داده فرمود: من بنده خدا و پیام آور اویم و با دستوراتش مخالفت نخواهم کرد. همچنین خداوند به من وعده پیروزی داده و هرگز خلاف وعده عمل نمی کند.» اما عمر برای مقابله با سخن حضرت، نزد اصحاب دیگر رفت و مخالفت علنی خود را با دستور الهی اعلان کرد.


+ گزارش لحظه به لحظه از ماجرای صلح حدیبیه - محمدرضا انصاری


درختی که زیر آن بیعت رضوان انجام شد برای همیشه به عنوان یادگار پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم» در منطقه حدیبیه باقی ماند و مردم سال ها زیر آن درخت نماز می خواندند. هنگامی که عمر بن خطاب به خلافت رسید، دستور داد آن درخت را همانند تمام یادگارهای پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم» از بین ببرند و اثری از آن باقی نماند، تا برای همیشه خاطره صلح پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم» که معترض به آن بود محو گردد.


+ گزارش لحظه به لحظه از ماجرای صلح حدیبیه - محمدرضا انصاری


در مسیر بازگشت، یک روز صبح پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم» خطاب به اصحاب فرمود: امروز سوره ای بر من نازل شده که آن را از دنیا و آنچه در آن است بیشتر دوست دارم!» سپس سوره مبارکه فتح را قرائت نمود: ما برای تو پیروزی آشکار فراهم ساختیم .». همچنین فرمود: هر کس این سوره را بخواند مانند آن است که با من زیر درخت (در حدیبیه) بیعت کرده باشد».


+ گزارش لحظه به لحظه از ماجرای صلح حدیبیه - محمدرضا انصاری


پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم» به خیمه ای دیگر رفت و خراش بن امیه موهای سر مبارک حضرت را تراشید و آنها را زیر درختی که آنجا بود ریخت. در این حال مسلمانان هجوم آوردند و موهای حضرت را برای تبرک برداشتند. کسانی که اعتراض کرده بودند، با دیدن این صحنه با شک و تردید شترهایشان را نحر کردند؛ اما سرها را نتراشیدند و فقط تقصیر کردند و مقداری از ناخن یا موی سر را کوتاه کردند! آنگاه پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم» فرمود: خداوند رحمت کند کسانی را که سرشان را تراشیدند». عده ای عرض کردند: یا رسول الله، کسانی که تقصیر کرده اند را بگویید! اما پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم» دوباره فرمود: خداوند رحمت کند کسانی که سرشان را تراشیدند.» اصحاب گفتند: یا رسول الله، تقصیر کنندگان را هم بگویید. این بار حضرت فرمود: خداوند رحمت کند آنهایی را که تقصیر کردند». سؤال کردند: چرا برای کسانی که سر تراشیدند دو بار و زودتر رحمت فرستادید؟ فرمود: برای اینکه آنها شک نکردند».


+ گزارش لحظه به لحظه از ماجرای صلح حدیبیه - محمدرضا انصاری


تو خوب می دانی عباس. تو خوب می دانی که حسین کیست. معنی لرزش چشمان علی را شاید تو بهتر از همه می فهمی. لهیب کلام پدر حکایت از حکایتی سرخ دارد عباس. و این را تو خوب می فهمی. تو خوب می دانی که انقلاب فاطمه جز با حماسه حسین بر رسوایی غاصبان حق علی نمی افزاید. عباس! صاعقه نگاه پدر، بصیرت نافذت را چنان به حرکت انداخت که تا همیشه تاریخ تو پناه بی پناهان و باب الحوائج عالمیان شدی.


+ ماه تمام من - مرتضی اهوز


سرت را بالا بگیر عباس! تو کنار حسن ایستاده ای. تو در آستانه عرشی! حسن، اسم رمز پرواز عرشیان است عباس! سینه زخمی و التیام ناپذیر او انباره ای از دردهای ناگفتنی است. او بیش از همه در داغ مادر، داغدیده است! می دانی؛ او با چشمان خود چادر خاکی فاطمه را دیده است. سیلی را، غلاف را، و بی شرمی چشمان غاصبان را هم دیده است. او داغ دیده است عباس! شقایق تفسیر سینه سوخته اوست؛ و این درد را تو بهتر از همه می فهمی. پسر علی باشی و ناموس تو را در میان کوچه ها هتک حرمت کنند و تو . همین جا بمان عباس. شانه به شانه حسن. اگر عطر یاس را می خواهی و می طلبی، به چشمان این برادر مظلوم بنگر. هر بار که چشمانش می جوشد، مرثیه مادر زمزمه می شود و هر بار که این چشمه آسمانی اشک واره می سراید، دل زینب آتش می گیرد. از این نفس های حسن متبرک شو عباس! این نفس ها روزی در دفاع از مادر به شماره افتاده بود. همین جا بمان عباس!


+ ماه تمام من - مرتضی اهوز


دل از دست داده ای. آرام آرام همانند مردان این خانه می سوزی و می سوزی. وقتی پدر، علی باشد و فرزند کسی چون تو، شکسته می شوی آن زمان که می نگری پدر در بستر آرمیده و در برابر چشمان فرزندان فاطمه رنگ به رخسار ندارد و مدام آیه استرجاع می خواند. دلت که در این اندوه انبوه از دست رفته است؛ اما آنچه بیش از همه بی تابت می کند، تشویش فرزندان فاطمه است. عباس! تو آمده ای که غبار غم بر رخسار فرزندان فاطمه ننشیند؛ تو آمده ای که غریو حیدری ات پناه و امید بخش دختران این خانه باشد و تو آمده ای تا این خانه برای سایه سار غیرت علی دلتنگی نکند. بمان عباس؛ نرو. تو نیز پسر فاطمه ای .


+ ماه تمام من - مرتضی اهوز


عباس! امروز دیگر روز توست. پسر مرجانه بدکاره در نامه ای به عمر سعد نوشته است که میان آب و سپاه حسین، حایل شود تا اینکه شمایان حتی یک قطره از این آب را ننوشید. البته از پسر مرجانه بعید نیست که چنین کینه ای داشته باشد. ریشه که ناپاک باشد، ثمری بهتر از این ندارد. اما، ای وای بر امت محمد که از میان آنان، سپاهی از ابن زیادها به مصاف فرزند پیامبر آمده اند. درد این است عباس! درد، انحراف امت پیامبر است. درد، گم کردن خورشید ولایت است. درد، زیاده خواهی و حرام خواری است؛ و شگفتا که چه مترسک هایی دارد این ابلیس در کارگاه گمراهی خویش: ابن زیاد نامه می دهد، شمر نامه رسان می شود و عمر سعدی مجری!


+ ماه تمام من - مرتضی اهوز


. دست؟ مگر دست های او چه می شوند؟ تو در یک لحظه، دو نگاه داری؛ نگاه هایی متفاوت. با شوق تمام، ماه تمامت را می بینی که چگونه در آغوش خورشید تابناک تو غرق بوسه و مهربانی می شود، و نیز با اضطرابی بی وصف با هر قطره از اشک علی، محزون و غمگین می شوی و آرام و قرارت گرفته می شود. نگاه می کنی. فقط نگاه می کنی. چه حکایتی است در این لرزش چشمان علی؟ چه رازی است در پس این آه و حسرت؟ چه شده است؟ راز آن همه بوسه و این همه اشک چیست؟ به هر عضوی از فرزندت نگاه می کند، آه پدرانه علی زبانه می کشد و جگر تو را می سوزاند. نگاه کن بانو! چشمان علی سر تا پای فرزند تو را نوازش می کند؛ سر، صورت، چشم و . دست؛ و دوباره سر، صورت، چشم و . دست. می نگرد و می گرید و باز، می نگرد و می گرید. چه می بیند علی در این سلوک پدرانه؟ چه می بیند علی در این سلسله زیبایی های ماه؟ برق چشمان علی آمیزه ای از شوق است و اندوه. سرشار از امید است و حسرت. علی، ماه تو را می بوید و می بوسد و چون لب های مبارک او بر بازوان کودک می رسد، می لرزد و چشمه رخسار او می جوشد. علی چشم خویش را می بندد و اشک بر گونه های او جاری می شود.


+ ماه تمام من - مرتضی اهوز


در میدان کارزار گام می نهی. چشم ها از وحشت مات و مبهوت می شود و قلب ها از تپیدن می افتند و همه قالب تهی می کنند. چه کسی را یارای رویارویی با تو. همچون رعد، طول و عرض میدان نبرد را درمی نوردی و نگاه های حیرت زده و مات و مبهوت به استواری و بلندی قامت تو خیره شده اند. معاویه که خود از شکوه تو به لرزه افتاده است، می نالد که کسی نیست تا این جوان نقاب دار را مغلوب کند. قلب سپاهیان از رعشه کلام شاه خود فرو می ریزد و مهر سکوت بر دهان آن ها می خورد. معاویه دوباره برمی آشوبد که: "ای ابن شعثا! تو چرا حیرت زده ای؟ برو و این جوان را از میان بردار!" 

سردی پیک مرگ ابن شعثا را می لرزاند. قدری این پا و آن پا می کند و می گوید: "امیر! مرا چه کارزار با این جوان؟! من نامداران بسیاری را به خاک افکنده ام. حال که از سپاهیان کسی را یارای نبرد با این جوان نیست، من یکی از هفت پسر خویش را که هر یک در شجاعت نام و نشانی دارند، روانه میدان کارزار می کنم." . 

و تو مانند کوه ایستاده ای. برق غیرت از چشمانت می جهد. هیچ نام و اندامی تو را به وحشت نمی اندازد؛ که فرزندان حیدر کرار با ترس بیگانه اند، و چه نسبی بالاتر از نسب علی. وقتی هفتمین پسر ابن شعثا را نیز به خاک افکندی، کسی جرأت نفس کشیدن نداشت. سکوت بود و سکوت. ترس بود و وحشت.


+ ماه تمام من - مرتضی اهوز


عباس! تو با صورت بر زمین نیامدی؛ که فرزندان حیدر استوارتر از آن هستند که زمین بخورند. تو به نیت سجده بر خاک گرم کربلا فرود آمدی. دیگر هیچ صدایی از این ها تو را نمی آزرد. آن قدر بوی یاس مشام تو را سرشار کرده است که جان دوباره گرفته ای. تو فاطمه را ندیده ای عباس. ولی با این عطر دل انگیز و رایحه بهشتی هم بیگانه نیستی. آری، درست است. این همان است؛ همان عطری که هر صبح و شام خانه فرزندان فاطمه را پر می کرد. این همان رایحه حسن و حسین است. این همان عطر است؛ عطر حضور زهرا . عباس! اینجا باید سکوت کرد. اکنون لحظه ورود مادر است. گوارا بادت این دیدار. آن طرف تر اما کسی منتظر توست؛ دل از دست داده است. او را بخوان عباس؛ تا برای آخرین بار عطر کلامت او را آرام کند. "برادر؛ برادر خویش را دریاب!"


+ ماه تمام من - مرتضی اهوز


"چرا نماز می خونی؟" 

لبخند زد و دانه های گلی تسبیح را، با انگشتانش به بازی گرفت. "شما چرا غذا می خورین؟" 

سؤالش مسخره بود. پوزخند زدم: "واسه این که گرسنه نمونم. نمیرم." 

آرام لبخند زد و گفت: "منم نماز می خونم، واسه این که روحم گرسنه نمونه، نمیره." 

جز یک بار در کودکی آن هم به اصرار مادر، هیچ وقت نماز نخواندم. یعنی خدایی را قبول نداشتم تا برایش خم و راست شوم. اما یک چیز را خوب می دانستم و آن، این که سال هاست روحم از هر مرده ای، مرده تر است! حسام چه قدر راست می گفت!


+ چایت را من شیرین می کنم - زهرا بلند دوست


کتاب را باز کردم و خواندم. اعجاز عجیبی قدم می زد در کلام نهج البلاغه. کتابی که هر چه بیش تر می خواندمش، حق می دادم به سربازان داعش برای تنفر از علی (علیه السلام). علی (علیه السلام) مجسمه ی خوش تراش دستان خدا بود. با هر لغت، ایمان آوردم به حب عجیب شیعیان به امامشان. اصلاً قلبی که به عشق خدا بزند، عاشق علی هم می شود.


+ چایت را من شیرین می کنم - زهرا بلند دوست


"وقتی به مهر سجده کنی، میشی بت پرست. اما وقتی روی مهر سجده کنی، اون هم برای خدا، میشی یکتاپرست. خاک، نشانه ی خاکساری ما در برابر خداست. بنده ی خدا پنج وعده در شبانه روز، پیشونی روی خاک میذاره تا در کمال خضوع، به خدا سجده کنه و بگه خاک کجا و پروردگار افلاک کجا. ما روی مهر به خدای آفریننده ی خاک و افلاک سجده می کنیم. در کمال خضوع و خاکساری!"


+ چایت را من شیرین می کنم - زهرا بلند دوست


"چایی تا وقتی که داغه، می چسبه. همچین که سرد شد، از دهن میفته. نمازم تا وقتی داغه، به بند بند روحت گره می خوره. بعدشم، الله اکبر اذون که بلند می شه؛ امام زمان اقامه می بنده. اون قوت کسایی که اول وقت نماز می خونن، انگار به حضرت اقتدا کردن و نمازشون با نماز مولا میره بالا. آدم که فقط نباید تو جمع کردن پول و ثروت، اقتصادی فکر کنه. اگه واسه دارایی اون دنیات مقتصد بودی، هنر کردی!"


+ چایت را من شیرین می کنم - زهرا بلند دوست


از دور که کاخ پادشاهی اش نمایان شد، قلبم پر گرفت و دانیال چشم دوخت به صحن علی و هر دو محو تماشا ماندیم. قیامت چیزی فراتر از این م می توانست باشد؟ در کنار هیاهوی زائرانی که هر کدام به زبان خود، ارباب را صدا می زدند، چشمم به دانیال افتاد که حالا شانه هایش تکان می خورد و سر در گریبان داشت. آری! این جا، خود خدا حکومت می کرد. بیچاره پدر! نیست که ببیند دخترش عاشق علی شده. من الظلمات الی النور».


+ چایت را من شیرین می کنم - زهرا بلند دوست


ساعت، سه ی نیمه شب به ضریح رسیدیم. چشمم که به ضریح افتاد، نفسم بند آمد. بیچاره کفتاران داعش که تمام هستی شان را به لجن کشیده بودند. مگر می شد نام انسان را به یدک کشید و از علی و اولاد او تنفر داشت؟


+ چایت را من شیرین می کنم - زهرا بلند دوست


قدرِ خواسته هایمان، کسی را می خواهیم. به بهانه یِ خودمان، او را می خواهیم. اما کاش، او را برای بزرگی خودش بخواهیم. او را بیابیم و بخواهیم. آن وقت با بودنِ او، ما معنا می دهیم. بی بودنش، بی چراغِ وجودش، ما نیز گُم می شویم.»


+ ولادت - سعید تشکری


فاطمه، فاطمه، فاطمه. مریم به رویم روشنی می پاشد: نام خودت را زمزمه می کنی؟»

نور را می بلعم: در دنیای دیگری بودم. نام مادرم را زمزمه می کردم و نام خودم را.»

درود بر پدرت که نامی شایسته برای تو برگزید.»

آسیه تابی به گیسوان بلندش می دهد: درود بر پدرت. چه خوش آهنگ است این نام. تکرارش که می کنی خوش آهنگ تر هم می شود. فاطمه، فاطمه، فاطمه.»

 

+ طلوع روز چهارم - فاطمه سلیمانی ازندریانی


ابوطالب وانمی دارد به فرزندانش سخت بگذرد. او پدری دانا و مهربان است. او برخلاف مردان عرب دخترش را گرامی می دارد. همچون پدر من که من را بسیار دوست داشت و عزیزم می داشت. او همیشه قیس بن عاصم و نعمان بن منذر را لعن می کرد؛ چون زنده به گور کردن دختران اولین بار سنت آنان بود. اگر نعمان بن منذر به بنی تمیم حمله نمی کرد و اموال شان را غارت نمی کرد و نشان را به اسارت نمی برد میان قیس بن عاصم و دخترش نیز، چنین ماجرایی رخ نمی داد تا پدر برآشوبد و فرمان زنده به گور کردن دختران را بدهد. پس از حملۀ نعمان به بنی تمیم، بزرگان بنی تمیم نزد نعمان رفته، تسلیم شده و خواسته بودند که ن را آزاد کنند. نعمان پذیرفته بود؛ اما بعضی از ن که به همسری برخی از مردان درآمده بودند ماندن در خانۀ همسر را به همراهی پدران و برادرانشان ترجیح دادند و همراه پدرانشان نشدند. دختر قیس بن عاصم نیز یکی از آنان بود که به نزد پدر بازنگشت. قیس نیز برآشفت و با خود پیمان بست پس از آن هر دختر که از وی چشم به جهان بگشاید زنده در گور کند. بسیاری از قبایل جاهل نیز از او پیروی کردند. اما بنی هاشم هرگز تن به این خفت نداد و نمی دهد. آنان دخترانشان را گرامی می دارند. همچون پدر من و همچون ابوطالب.

 

+ طلوع روز چهارم - فاطمه سلیمانی ازندریانی


سر به سوی آسمان بلند می کنم: همانا خداوند هر که را بخواهد بی حساب روزی می دهد.»

این چنین است که می گویی. خداوند بی حساب روزی می دهد، اما ما بندگان ذکر و تسبیح خود را حساب کرده و شمارۀ آن را نگاه می داریم به این خیال که تسبیح ما بیش از الطاف پروردگار است.»

 

+ طلوع روز چهارم - فاطمه سلیمانی ازندریانی


از لحظه ای که پا درون بیت گذاشته ام خورشید یک بار به دور زمین چرخیده و به جای پیشینش بازگشته. یک روز و شب کامل درون بیت بودم و نمی دانم که این میهمانی تا چه زمانی ادامه خواهد داشت. پیش از من کسان دیگری نیز پا درون این خانه گذاشته اند. کلیدداران بیت به قصد غبارروبی و رسیدگی به خدایان سنگی، پیکره تراشانی که خود باید حاصل دسترنج شان را درون بیت سکنی می دادند، بزرگان قبایل و آنان که به دعوت و اجازۀ کلیدداران کعبه پا درون این مکان مقدس گذارده اند. اما ما، من و فرزندم، اولین کسانی هستیم که به فرمان پروردگار و دعوت هاتفی از جانب او پا درون خانه گذاشتیم. آن هم نه از دری که کلیدش در دست عبدالدار است و نه با گشودن قفل. بلکه از دری مخصوص. دری که برای ما گشوده شد. برای من و فرزندم.

 

+ طلوع روز چهارم - فاطمه سلیمانی ازندریانی


فرزند دردانۀ تو چنان در اطاعت از پروردگار و صبر در راه او، از دیگران پیشی خواهد گرفت که پیش از تولدش صاحب چشمۀ کوثر شده است.»

گیسوانم را با سر انگشتانش شانه می کند: هیچ می دانی که او هزار سال پیش از تولد آدم ابوالبشر متولد شده؟»

متحیر به چشمانش می نگرم. می گوید: او و محمد – درود خداوند بر آنان باد – خداوند او و محمد را هزار سال پیش از آنکه سایر خلایق را به وجود آورد آفرید. آن دو را از نور عظمت و بزرگی خود، زمانی که هیچ تسبیح و تقدیسی وجود نداشت خلق کرد. سپس نور محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) را شکافت و از نور او آسمان ها و زمین را آفرید و چون نور علی (علیه السلام) را منتشر ساخت، عرش و کرسی از نور او خلق شد.»

 

+ طلوع روز چهارم - فاطمه سلیمانی ازندریانی


رنج است و صبر بر رنج که منزلت آدمی را بالا می برد. هر کسی را یارای تحمل رنج نیست. رنج را به اهلش می دهند. به آنان که جز به رضای محبوب نمی اندیشند. آنان که به اندازۀ قدمی از راه حق دور نشده، جفای خلق را به جان می خرند اما پا بر روی فرامین الهی نمی گذارند.»

 

+ طلوع روز چهارم - فاطمه سلیمانی ازندریانی


فرعون به سمت زن قدمی برمی دارد. و دست به سمت زن دراز می کند. گویا قصد دارد سربند از سر زن باز کرده موهایش را ببیند. ابراهیم سر به آسمان بلند کرده چیزی زمزمه می کند. فرعون ناگهان فریاد می زند. آنچه می بینم باورکردنی نیست. دست فرعون در هوا خشک شده. آن مرد دعا کرد و دست فرعون خشک شد. پروردگارا اندیشه ام به خطا نرفت. همان ابتدا فهمیدم که او مردی ست بزرگ. فرعون فریاد می زند: این مرد جادوگر است. او مرا سحر کرده. کسی مرا یاری کند. جلاد را باخبر کنید گردن او را بزنید.»

چند قدم به سمت شان برمی دارم: سرورم دست نگه دارید. او اگر ساحر باشد تنها خود می تواند سحرش را باطل کند. اگر خون او را بریزید سحرش هرگز باطل نخواهد شد.»

فرعون فریاد می زند: ای مرد کیستی؟»

من ابراهیمم. بندۀ خدا و نبی و رسول او.» ن

فسم در سینه حبس می شود. او نبی خداست. چشم می بندم و سخنانش را با تمام جان می شنوم: از بابل به سمت فلسطین می روم. برای هدایت مردم هجرت می کنم. من نه ساحرم و نه جادوگر. تنها به درگاه خداوند دعا کردم که دست تو به همسر من نرسد.»

تو که گفتی او خواهر توست. چگونه پیامبری هستی که دروغ می گویی؟»

ابراهیم سخن می گوید و من مبهوت اویم: به فرمان خداوند حفظ جان از هر چیزی واجب تر است و من از جان خود بیمناک بودم. چون تو اگر می فهمیدی که او همسر من است در دم جان مرا می گرفتی. اما به تو دروغ نگفتم. او نیز چون من مؤمن به پروردگار است و در دین ما همۀ مؤمنین با هم خواهر و برادرند. او خواهر ایمانی من است.»

 

+ طلوع روز چهارم - فاطمه سلیمانی ازندریانی


آموخته بود به نیّت، آدمی، عاشق است. به نیّت، آدمی واله و شیدا می شود. به نیّت، آدمی، آدم می شود و می ماند؛ فارغ می رود و عاشق باز می گردد و می ماند. آدمی با عشق به ملکوت می رود. آدمی، آدم بودنش، نه به عادت و اَدا، که به هم سُفره ای با خدا و اشک های چشمان و دلِ شکسته، به قرارِ بی قراری می رسد، آدمی وقتی به باور، صاحبش را خدا، می داند، می تواند غزل خوان بخواند.


+ ولادت - سعید تشکری


گفت: "از پیامبر شنیدم لااله الاالله دژ من است. کسی که داخلِ قلعه یِ من است، از عذاب من در امان می ماند. امامت، عهدی خداوندی است و امام، شرطی از شرایط توحید حقیقی است. امام ولایتش را از آسمان می گیرد و نه زمین. و شرط بودن در آن قلعه، مَنَم. جامه ی امامت، نیایش است."


+ ولادت - سعید تشکری


امان از فیگورها که برتر از قدرت ها هستند و شاگردان هم اغلب بنده ی فیگورها هستند نه طالب علم و جویای قدرت، بسیار دیده ام شاگردی بدون گرفتن نشان یا دیدن قدرت خارق العاده ای در سلک استادی درآمده؛ چرا که فیگور آن استاد فیگور خوبی بوده و جمله ها را یکی در میان مجهول جواب می داده، یا در بین صحبت مکث های طولانی می کرده تا همه بدانند از جایی دیگر فرمان می گیرد هنگام صحبت.


+ 7 ج ن - امید کوره چی


فکرش را بکن؛ روزگاری زمین و هفت فلک اطراف آن همگی تحت تسلط جن ها بود، تا این که نسل انسان در زمین پا گرفت، جن ها که تاب تحمل رقیب را نداشتند شروع به از بین بردن انسان ها کردند، تا این که خداوند به پریان که ذاتشان از آب بود فرمان داد تا از انسان حفاظت کنند، پریان در عمق شور اقیانوس ها سکنی گرفته بودند و انسان را از حمله های جن ها حفظ کردند، اما جن ها با شرارت از نیروهای آسمانی و افلاک علیه پریان استفاده نمودند و شمار زیادی از آن ها را کشتند، تا این که به امر خداوند ملائک بعد از جنگی سخت افلاک را تصرف کردند. فکرش را بکن! قلمرو افلاک آسمانی به ملائک رسید، قلمرو آب ها به پریانی که تعداد کمی از آن ها باقی مانده بود و انسان هم مالک قلمرو خاک شد و جن، آواره و حیران بین این سه مرز.


+ 7 ج ن - امید کوره چی


تعجّب می کنید اگر بگویم علی بن موسی الرّضا با هر کس با زبان خودش حرف می زند؛ با یهودی و مسیحی رومی و یونانی.!» می پرسم: او چطور این همه زبان را یاد گرفته است؟» والی می گوید یکی از یاران علی بن موسی الرّضا که اسمش ابوالصّلت است، همین سؤال را از او پرسیده و او جواب داده است: من حجّت خدا بر بندگان او هستم؛ و خداوند هیچ حجّتی را بر قومی برنمی انگیزد، مگر اینکه زبان آنان را می داند و لغاتشان را می فهمد؛ و مگر امیرالمؤمنین علی علیه السلام نفرمود: به ما نیروی داوری و سخن قاطع داده شده است (أوتینا فَصل الخطاب)؟ پس آیا این نیرو، به جز معرفت به هر لغت، چیز دیگری است؟!» 


+ سفرنامه ای که گم شد - فریبا کلهر


نماز که تمام می شود، برای ابوالحسن سفره ای پهن می کنند. سفره بزرگ است و بیشتر از ده-یازده نفر می توانند دور آن بنشینند. ابوالحسن می نشیند. یاران و غلامان و بزرگان هم بر سر سفره می نشینند. با نشستن غلامان، جای بقیه تنگ می شود. احمد بن عمر به ابوالحسن می گوید: فدایت شوم! کاش برای این غلامان سفره ای جداگانه انداخته می شد!» ابوالحسن رضا بی معطّلی جواب می دهد: پروردگار ما یکی است. پدر و مادر ما هم یکی است و پاداش هم به کردار است.»


+ سفرنامه ای که گم شد - فریبا کلهر


خواندم اش که امارتش بدهم؛ تو کی شنیدی از من که بخواهم اش تا مرو را قتلگاهش کنم؟» اشک های غادیه باز تند بر گونه هایش می ریزد: او را چه حاجت به امارت و سیادتی که تو بدهی اش؟ خواندی اش چون تو محتاجش بودی! چون همه راه ها را بسته می دیدی. چون روزی نبود که خبر قیامی نرسد و شبی نبود که آسوده سر بر بالین.» . غادیه!» دست از طشت می کشم و با کنار ردایم خشک می کنم و خودم را بر تخت تا کنار صورتش بالا می کشم: چرا بیچارگی هامان را شماره می کنی غادیه؟»


+ به بلندای آن ردا - سید علی شجاعی


ابوالحسن می گوید: حدیث کرد مرا پدرم موسی کاظم از پدرش جعفر صادق از پدرش محمدباقر از پدرش علی زین العابدین از پدرش حسین – شهید کربلا – از پدرش علی بن ابی طالب که گفت: عزیزم و نور چشمانم، رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: جبرئیل حدیث کرد مرا و گفت شنیدم پروردگار – سبحانه و تعالی – می فرماید کلمه "لا اله الّا الله" دژ و قلعه من است. هر کس که آن را بگوید، به قلعه من وارد شده است و آنکه به قلعه من وارد شود، از عذاب من ایمن و آسوده است.» می بینم که ابوزرعه و محمّد بن اسلم و چندین صد نفر این حدیث را یادداشت می کنند. همه گمان می کنند که حرف های ابوالحسن تمام شده و چهره اش در پس پرده کجاوه پنهان خواهد شد؛ ولی ابوالحسن ادامه می دهد: امّا گفتن لا اله الّا الله شرایطی دارد. قبول ولایت و سرپرستی من که امام معصوم و فرزند رسول خدا هستم، مهم ترین شرط آن است.»


+ سفرنامه ای که گم شد - فریبا کلهر


ابوالحسن، سکوت که می نشیند، باز رو به رأس الجالوت: چه دلیلی داری بر نبوت موسی بن عمران؟» 

پیامبر ما موسی، معجزاتی آورد که پیش از او پیامبری نیاورده بود؛ که دریا شکافت و عصایش ماری عظیم می شد و از سنگ چشمه می جوشاند و دستش در سینه می برد و نورانی بیرون می آورد.» 

ابوالحسن به تأیید سر تکان می دهد: پس هر آن که معجزه ای بیاورد و دیگران عاجز بمانند، تصدیقش بر شما واجب می شود!» 

رأس الجالوت هنوز انجام کلام ابوالحسن نمی داند و پر تردید: نه. همه نه! فقط معجزاتی شبیه موسی بن عمران.» 

ابوالحسن به لبخندی: پس چگونه پیامبران قبل از موسی را تصدیق می کنید در حالی که معجزاتی شبیه او نداشتند؟» 

رأس الجالوت بی پاسخ می ماند، آنقدر که ابوالحسن ادامه می دهد: پیامبران پیش از موسی را تصدیق کردید، به معجزاتی که شبیه معجزات موسی نبود و چگونه است که عیسی بن مریم را که بعد از موسی آمد و چنان می کرد که مردمان عاجز از انجامش، تصدیق نمی کنید؟ که مرده زنده می کرد و کور، بینا و از گل پرنده ای می ساخت و در آن می دمید و به اذن خداوند جان می گرفت.» 

رأس الجالوت فقط نگاه می کند و با کلام آخر ابوالحسن از میدان می رود: و چنین است نبوت پیامبر ما محمد امین هم – سلام و درود خدا بر او – که بی تعلیم و آموختن، کتابی آورد که احوال انبیاء پیشین و سرگذشت گذشتگان و آیندگان تا قیامت در آن است.»


+ به بلندای آن ردا - سید علی شجاعی


صدایش می زنم: هشام!» 

بازمی گردد. آن رقعه که دیروز از منزل ابوالحسن به قاصدی سپرده شد، به قصد مدینه.» 

هشام نزدیک می آید: برای فرزندشان محمد نوشته بودند.» 

مضمونش؟» 

پیش از آن که سکوت هشام طولانی شود، خیره کیسه دینارها می شوم، درمی یابد و: نوشته بودند که؛ شنیده ام خادمان و همراهانت از بخل، تو را از در کوچک تر خانه بیرون می برند تا با نیازمندان روبرو نشوی، به همان حقی که بر گردنت دارم، می خواهمت که از در بزرگ منزل بیرون شوی هر بار و همیشه هم درهم و دینار همراه داشته باشی. که هیچ کس از در خانه ات ناامید و تهیدست نرود.» 

می مانم: همین؟» 

هشام به موافقت سر تکان می دهد و من متحیر، که حاکم من باشم و ابوالحسن، میان این همه دغدغه، اندیشه چند محتاج و نیازمندِ هزاران فرسخ دورتر از خویش داشته باشد؛ تصورش هم برایم محال می نماید.


+ به بلندای آن ردا - سید علی شجاعی


پای رقعه والیان مدینه و مصر و مکه و کوفه، انگشتر مهر کرده ام که می شنوم: یابن رسول الله چرا چنین کردی؟ چرا به بیعت او درآمدی که پدرش، با پدرت چنان کرد و.» 

محمد بن عرفه است، از همراهان ابوالحسن و دوستدارانش که پر غضب پیش آمده و اما ابوالحسن آرام: به همان دلیل و حجت که جدم امیرالمؤمنین شورای شش نفره را پذیرفت.» 

می شنوم و اما کاری از من ساخته نیست و پاسخی، لااقل اکنون و میان ضیافت و باز رقعه ای دیگر مهر می کنم و باز می شنوم: خدایت اصلاح کند یابن رسول الله! چگونه ولایت عهدی مأمون پذیرفتی؟» 

خشم میان جانم که چنین بی پروا در چند قدمی ام ملامت ابوالحسن می کنند به خاطر ولایت عهدی من و ابوالحسن هم بی پرواتر اکراهش را در پاسخش می ریزد و: در نظرت کدام برترند؟ نبی یا وصی؟» 

مرد بی درنگ: نبی.» 

مشرک یا مسلمان؟» 

و مرد بی درنگ تر: مسلمان.» 

ابوالحسن لحظه ای تأمل می کند و بعد: عزیز مصر مشرک بود و یوسف، نبی؛ و مأمون مسلمان است و من، وصی؛ و یوسف خود به عزیز فرمود که إجعلنی علی خزائن الأرض إنی حفیظٌ علیمٌ» و خود خواست که خزانه داری حکومت کند. و من اما مجبورم به ولایت عهدی.»


+ به بلندای آن ردا - سید علی شجاعی


خواندم اش که امارتش بدهم؛ تو کی شنیدی از من که بخواهم اش تا مرو را قتلگاهش کنم؟» 

اشک های غادیه باز تند بر گونه هایش می ریزد: او را چه حاجت به امارت و سیادتی که تو بدهی اش؟ خواندی اش چون تو محتاجش بودی! چون همه راه ها را بسته می دیدی. چون روزی نبود که خبر قیامی نرسد و شبی نبود که آسوده سر بر بالین.» 

. غادیه!» 

دست از طشت می کشم و با کنار ردایم خشک می کنم و خودم را بر تخت تا کنار صورتش بالا می کشم: چرا بیچارگی هامان را شماره می کنی غادیه؟»


+ به بلندای آن ردا - سید علی شجاعی


ابوالحسن می گوید: حدیث کرد مرا پدرم موسی کاظم از پدرش جعفر صادق از پدرش محمدباقر از پدرش علی زین العابدین از پدرش حسین – شهید کربلا – از پدرش علی بن ابی طالب که گفت: عزیزم و نور چشمانم، رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: جبرئیل حدیث کرد مرا و گفت شنیدم پروردگار – سبحانه و تعالی – می فرماید کلمه "لا اله الّا الله" دژ و قلعه من است. هر کس که آن را بگوید، به قلعه من وارد شده است و آنکه به قلعه من وارد شود، از عذاب من ایمن و آسوده است.» 

می بینم که ابوزرعه و محمّد بن اسلم و چندین صد نفر این حدیث را یادداشت می کنند. همه گمان می کنند که حرف های ابوالحسن تمام شده و چهره اش در پس پرده کجاوه پنهان خواهد شد؛ ولی ابوالحسن ادامه می دهد: امّا گفتن لا اله الّا الله شرایطی دارد. قبول ولایت و سرپرستی من که امام معصوم و فرزند رسول خدا هستم، مهم ترین شرط آن است.»


+ سفرنامه ای که گم شد - فریبا کلهر


یهو ریاض پرسید: پس گفتید که چیزی دربارۀ حکومت عدل عمر ابن خطاب نشنیده ید؛ نه؟»

گفتم: نه، یعنی حکومت عادلانۀ معروفی که من شنیده م منسوب به عمر ابن خطاب نیست.»

رشید: پس منسوب به کیه؟»

گفتم: حضرت علی علیه السلام.»

پرسیدم: عمر ابن خطاب چطور از دنیا رفت؟»

ریاض جواب داد: موقع نماز صبح با شمشیر به سرش ضربه زده ان و فرقش رو شکافته ان. این رو که حتماً خبر داشتید؛ نه؟»

واویلا . عجب اوضاعی! غیر از این مورد، دربارۀ چند تا داستان معروف تاریخی دیگه هم ازشون پرسیدم. کاشف به عمل اومد مورخان اهل سنّت خوب از خجالت خودشون دراومدن و تا تونستن به خلفا و هر چی صحابۀ مخالف ائمه ست کرامات و رشادت بزرگ و کوچیک بسته ان.

 

+ خاطرات سفیر - نیلوفر شادمهری


حتماً دربارۀ عدل عمر ابن خطاب شنیده اید.»

ریاض، انگار یهو مطلب مهمی برای گفتن یادش اومده باشه، با خوشحالی گفت: می گن عمر ابن خطاب داشته توی یه کوچه راه می رفته که الاغی از اون کوچه رد می شه و پاش می ره توی یه چاله و می لنگه. عمر گریه می کنه و می گه خدا توی اون دنیا از من سؤال می کنه چرا در زمان تو حیوونی پاش توی یه چاله رفته و چرا اون راه چاله داشته و .»

گفتم: خدا از عمر ابن خطاب می پرسه که چرا در زمان تو پای یه حیوون توی چاله رفته، اما نمی پرسه چرا به دستور تو خونۀ دختر پیامبر رو آتیش زدن و چرا دختر پیامبر رو کتک زدی؟ این چه جور عدالتیه؟»

رشید، که به وضوح عصبانی شده بود، گفت: سبحان الله! شما چیزایی به بزرگان نسبت می دید که معلوم نیست از کجا می آرید.»

گفتم: چرا معلوم نیست؟ تا حالا که هر چی گفتم از منابع شما بود. این ماجرای بیعت گرفتن به زور از امام علی علیه السلام و آتیش زدن خونۀ دختر پیامبر رو هم که هم شیعه نقل کرده و هم سنّی. خیلی از علمای اهل سنّت بعدها سعی کردن این ماجرا رو از کتاباشون حذف کنن، اما هنوز هم می تونید اون رو توی بعضی از کتابا پیدا کنید.»

 

+ خاطرات سفیر - نیلوفر شادمهری


همون طور که با مَغی حرف می زدم شامم رو می خوردم که سر و کلۀ آقایون تازه وارد پیدا شد. ابوبکر، یه مراکشی تازه وارد، و یه نفر دیگه به اسم یزید، که نفهمیدم کجایی بود، هم توی آشپزخونه بودن. اون دو تا با ورود مردان غریبه رفتن جلو و سلام و علیک کردن. با لهجۀ غیلظ و حروف حلقی عربی داد می زدن و صحبت می کرن. این به اون می گفت: عمر .» اون به این می گفت: یزید .» عمر! . یزید! . ابوبکر! . یزید! . عمر! . و من که از حرفاشون هیچی نمی فهمیدم احساس می کردم دارن نقشه می کشن برن امام حسین علیه السلام رو بکشن!

 

+ خاطرات سفیر - نیلوفر شادمهری


یه چیزی رو می دونی . از روزی که تو با یقین گفتی از اون آب نَباتا نمی خوری، چون ژلاتین خوک توشه، من هم دیگه نخوردم!» 

موضوع مال چند شب پیش از اون بود که یکی از بچه ها بهم از این آب نبات کِشدارا تعارف کرد و چون توش ژلاتین داره و ژلاتین اروپا هم معلومه از چی تأمین می شه، من نخوردم. وقتی امبروژا ازم پرسید که چرا نمی خورم، خیلی جدّی بهش گفتم چون خدا دستور داده.

تعجب کردم. گفتم: اما اون دستور مال مسلموناست. تو چرا نمی خوری؟» 

گفت: مگه تو نگفتی این رو خدا گفته؟ . اگه واقعاً خدا گفته این رو نخورید، من هم نمی خورم. اگه خدا یه حرفی رو بزنه، دیگه به دین ربطی نداره. همه باید همون کار رو انجام بدیم.»


+ خاطرات سفیر - نیلوفر شادمهری


من فکر می کنم دین برای یاد گرفتنِ چطور زندگی کردن» اومده. اگه پوشش تعریف شدۀ یه دین برای زندگی عادی نیست، چطور اون دین جوابگوی سایر مسائل زندگی عادی باشه؟ کسی که می خواد یه زندگی عادی داشته باشه، چطور دیندار باشه؟ به نظر من این خیلی عالیه که شما می خواید خدا رو به مردم معرفی کنید؛ اما، اگه امروز جایی برای دین توی زندگی مردم وجود داشت، شما مجبور نبودید به من مسلمون خدا رو معرفی کنید! این برای اینه که توی وضعیت فعلی باز هم هیچ کس بیشتر از یه مسلمون حرف شما رو درک نمی کنه و براش ارزش قائل نیست؛ مسلمونی که حداقل روزی پنج بار خدا رو به خودش یادآوری می کنه. وجود خدا برای من بدیهی تر از اونیه که به اثبات نیاز داشته باشه.» 

به هر حال همه مون نیاز داریم خدا رو به هم معرفی کنیم.» 

من کاملاً با شما موافقم. اما اینکه چه چیزی رو معرفی کنیم مهم تر از اینه که فقط معرفی کنیم. من شما رو دعوت می کنم به ایران. هر کدوم از مساجد رو که خواستید انتخاب کنید و موقع نماز برید و مردم خداپرست رو ببینید. ببینید که مردم خداپرست ما چطور هم نماز می خونن هم عادی زندگی می کنن. چطور هم پوشش دینی دارن هم عادی زندگی می کنن. چطور دین برای زندگی تعریف شده و نه سوای زندگی . توی همون مسجدای به قول شما کوچیک و ساده . می دونید آقا، کلیساها بزرگ و پرتجمل ان و دکوری و مساجد کوچه های ما کوچیک و ساده، اما کاربردی. اون چیزی که دین رو نگه می داره میزان کاربردی بودنشه نه تجملش.»


+ خاطرات سفیر - نیلوفر شادمهری


می دونی که؛ فرانسه یه کشور لاییکه.» 

این دیگه مسخره تر از همۀ اونای قبلیه! من کسی رو که توی قرن 21 هنوز نفهمیده خدا وجود داره نمی فهمم. حالا تصور کن این بشه قانون! زندگی وسط همچین اجتماعی برای من غیرممکنه.»


+ خاطرات سفیر - نیلوفر شادمهری


چرا رسول خدا در غدیر قرآن را بالا نبُرد؟! چرا دست علی را بالا برد؟!» 

کسی حرفی برای گفتن نداشت. رسول ادامه داد: دست علی بالا رفت، چون دستِ علی دستِ قرآن است. دستِ علی دستِ خداست. دستِ علی دستِ هدایت است. کسی که دست علی را با طناب ببندد، انگار دستِ هدایتِ خدا را با طناب بسته! و این همان کلام رسول خداست که فرمودند علی مع الحق والحق مع علی.» 

شیخ مالک گفت: دستِ خدا؟! آیا این تعبیر کفر نیست؟!» 

رسول گفت: این تعبیری است که خلیفه دوّم برای امیرالمؤمنین به کار برده است. در حج جوانی برای زنی مزاحمت ایجاد کرد و امام علی او را دید و با ضربه ای او را از زنِ بیچاره دور کرد. جوان با گستاخی رفت پیشِ خلیفه دوّم و ماجرا را تعریف کرد و گفت: علی مرا با کتک از خانه خدا دور کرده است. خلیفه دوّم گفت: چشم خدا تو را دید و دستِ خدا تو را زد.» 


+ فرشته ای در برهوت - مجید پورولی کلشتری


قرآن برای هدایتِ مردمان کافی نیست.» 

شیخ مالک گفت: چگونه کافی نیست؟! قرآن کامل ترین کتابِ مقدّسِ تمام عالم است.» 

رسول گفت: اگر قرآن کامل ترین کتابِ تمامِ عالم است به من بگویید کجای قرآن نوشته است که نماز صبح دو رکعت است؟» 

شیخ مالک حرفی برای گفتن نداشت. می دانست که درباره دو رکعت خواندنِ نمازِ صبح آیه ای در قرآن نیامده است. عبدالحمید و عبدالله در انتظار به شیخ مالک نگاه کردند و او همچنان ساکت بود. رسول ادامه داد: ما نمازِ صبح را دو رکعت می خوانیم چون رسولِ خدا فرموده اند. پس تمامِ دین در قرآن نیست، و اگر باید برای ما قابل کشف و فهم نیست. دینِ خدا را حجّتِ خدا می تواند به مردم بیاموزد! حالا شما می گویید بعد از مرگِ پیامبر خداوند حجّتی و امامی و هدایتگری ندارد؟! قرآن سبب هدایت خواهد بود امّا نه هدایتِ همه، بلکه هدایتِ متقین، یعنی کسانی که به جانشینانِ رسولِ خدا که دوازده امام هستند اعتقاد دارند.» 

شیخ مالک سری تکان داد و گفت: این نیز ادعای شیعیان است که می گویید قرآن همه را هدایت نمی کند.» 

رسول گفت: نه اتفاقاً کلامِ خود خداست. در ابتدایِ سوره بقره آمده است که قرآن سبب هدایت متقین است، یعنی سبب هدایتِ همه نیست.» 

شیخ مالک حرفی نزد. رسول ادامه داد: یعنی این طور نیست که یک نفر بیاید و قرآن را باز کند و بعد هدایت شود! هدایت دستِ خود خداست که از طریقِ حجّت خدا و فرستاده خدا محقق می شود. اگر قرار بود سنّت خداوند هدایت با کتاب باشد، پس پیامبرانِ قبلی را برای چه فرستاد؟ خب برای مردمانِ قبلی هم کتابی مثل قرآن می فرستاد. اگر ادعای شما درست باشد و قرآن سبب هدایتِ همه مردم باشد، پس باید همه را به یک راه دعوت کند! پس حالا به من بگویید چرا شما برادرانِ اهل سنّت چهار دسته اید؟ چرا به چهار راه مختلف رفته اید و با هدایتِ قرآن به یک دسته و یک امّت واحد تبدیل نشده اید؟!» 


+ فرشته ای در برهوت - مجید پورولی کلشتری


آیا شما ادعا  ندارید که در غَدیر رسولِ خدا دستانِ علی را بالا بُرد و او را به عنوان خلیفه و جانشینِ خود انتخاب کرد؟» 

رسول با خونسردی گفت: این کارِ رسولِ خدا نبود.» 

شیخ مالک با تعجّب بیشتری پرسید: کارِ رسولِ خدا نبود؟ پس کارِ که بود؟» 

رسول گفت: کارِ خودِ خدا بود. امام علی را خدا برای جانشینیِ پیامبر انتخاب کرد.» 

عبدالحمید و عبدالله با تعجّب به هم نگاه کردند. عبدالله سیگار را میان دندان هایش فشرد و بعد دودش را داد بیرون. رسول گفت: پیامبر دستِ امام علی را به دستورِ خدا بالا بُرد. این کار آن قدر مُهم بود که اگر پیامبر آن را انجام نمی داد، انگار رسالتش ناتمام می ماند. می دانید این حرف یعنی چه؟! یعنی تمامِ پیامبریِ رسولِ خدا یک طرف و معرفیِ امام علی به عنوانِ امام یک طرف!» 


+ فرشته ای در برهوت - مجید پورولی کلشتری


سجده هم فقط مخصوصِ خداست و شما شیعه های افراطی جلوی بارگاهِ امام علی و امامانِ دیگرتان سجده می روید. این را که نمی توانی کتمان کنی، توی همین تلویزیون خودم بارها دیده ام.» 

رسول لبخندی زد و گفت: این کار اسمش سجده نیست. شاید کسی از ما به خاطر ارادت فراوان و از روی علاقه و تواضع، خودش را جلویِ بارگاهِ امامان معصوم بر زمین بیندازد و سر و صورت و پیشانی اش را بر خاک بگذارد، امّا این کار سجده کردن آن هم به معنایِ پرستش نیست. شیعه خداپرست است. امام پرست نیست و نبوده. زیارتنامه هایِ امامانِ معصوم را نگاه کنید. تمام زیارتنامه ها با اقرار به توحید و یگانگیِ خدا و بی شریک بودنِ خدا آغاز می شود. شیعه، امام معصوم را بنده خدا می داند؛ بنده برگزیده خدا. تازه مگر شما از نیّت قلبیِ این آدم هایی که در حرمِ امامان معصوم خود را به خاک می اندازند باخبرید؟ این عتبه بوسی ها و این تکریم ها و خاک بوسیِ مزار امامانِ معصوم، فقط از روی تواضع و به معنایِ پذیرشِ مقامِ والایِ ایشان است. البته این را هم بگویم که سجده پرستش فقط مخصوصِ خداست، امّا ما سجده هایِ دیگری نیز داریم که به معنایِ پرستش نیست. مانند سجده ملائکه بر حضرت آدم، یا سجده برادران یوسف برابر حضرت یوسف که این سجده ها هر دو در قرآن آمده است.» 

عبدالحمید یکّه خورد. انگار این استدلال غافلگیرش کرد. 

رسول ادامه داد: همان کسی که ملائکه را امر کرد به سجده بر آدم، ما را هم امر کرده به اطاعت محض و مودّت و تکریم امامان معصوم.»


+ فرشته ای در برهوت - مجید پورولی کلشتری


عمر، که تا اون موقع فقط گوش می داد، خیلی مؤدب گفت: من یه حرفی دارم . خیلی دیده م که شیعه ها از اماماشون چیزی طلب می کنن یا درخواست شفاعت می کنن؛ در حالی که بخشش فقط مخصوص خداست. خدا خودش گفته از من بخواید تا جوابتون رو بدم. اما شیعه ها خیلی وقتا از ائمه طلب می کنن. این از نظر اسلام اشکال داره.» سعی می کرد مؤدب صحبت کنه.

گفتم: این کار به این معنی نیست که این افراد یا مثلاً پیامبر جایگاه خدایی دارن. شما این مسئله رو کامل متوجه نشده ید. این کار به نوعی طلب دعاست . شما تا حالا از دوستتون نخواستید که براتون یا برای اطرافیانتون دعا کنه؟»

چرا.»

مسئله همینه. چطوره که از دوستتون می شه بخواید براتون دعا کنه، اما از رسول خدا نمی شه؟ به نظر شما کدوم به خدا نزدیک ترن. اگه قرار باشه خداوند حرف یکی رو قبول کنه، اون کدوم فرد خواهد بود؟ ضمن اینکه مسئلۀ درخواست شفاعت هم اتفاقاً کاملا اسلامیه. توی قرآن هم اومده که فقط بعد از اذن خداوند شفاعت کنندگان شفاعت می کنن. این یعنی واقعاً اون دنیا شفاعت کردن و شفاعت شدن موضوعیت داره.»

 

+ خاطرات سفیر - نیلوفر شادمهری


استاد پرسید: سخنرانی هروه رو گوش کردی؟»

گفتم: بله!»

بیست سال قبل توی یه کنفرانس یه سخنرانی داشتم. اون روز، بعد از تموم شدن حرفای من، حضار همین قدر با شور و حرارت برای من دست زدن و تشویقم کردن .»

خیلی خوبه.»

اما اون روز من دقیقاً برعکس حرفایی رو که امروز هروه زد ثابت کرده بودم .»

بیست سال با تئوریام کنفرانس دادم و برام دست زدن . و امروز هروه خلاف اون حرفا رو ثابت می کنه و براش همون قدر دست می زنن .»

حضار کارشون دست زدنه . این تویی که باید بدونی زندگی ت رو داری وقف اثبات چی می کنی .»

می فهمی دخترم؟ . این مهم ترین درس زندگی من بود.»

 

+ خاطرات سفیر - نیلوفر شادمهری


وقتی یه غیر مسلمون دستش رو می آره جلو براش توضیح می دم که به رغم احترام زیادی که برای طرف قائلم، به دلیل رعایت احکام دینی، امکان دست دادن ندارم. ناراحت نمی شم و طوری رفتار می کنم که طرف هم اذیت نشه. اما وقتی طرف مسلمونه و خودش با این احکام آشنایی داره و چنین کاری می کنه، واقعاً متأسف می شم.

با یه کم اخم نگاهش کردم و با لحنی جدی گفتم: مراکشیا مسلمون ان؟»

ریاض سریع وارد ماجرا شد و چیزی به عربی به اون گفت. اون هم دستش رو کشید عقب و گفت: بله، شکر خدا که ما مسلمونیم!»

 

+ خاطرات سفیر - نیلوفر شادمهری


یهو ریاض پرسید: پس گفتید که چیزی دربارۀ حکومت عدل عمر بن خطاب نشنیده ید؛ نه؟»

گفتم: نه، یعنی حکومت عادلانۀ معروفی که من شنیده م منسوب به عمر بن خطاب نیست.»

رشید: پس منسوب به کیه؟»

گفتم: حضرت علی علیه السلام.»

پرسیدم: عمر بن خطاب چطور از دنیا رفت؟»

ریاض جواب داد: موقع نماز صبح با شمشیر به سرش ضربه زده ان و فرقش رو شکافته ان. این رو که حتماً خبر داشتید؛ نه؟»

واویلا . عجب اوضاعی! غیر از این مورد، دربارۀ چند تا داستان معروف تاریخی دیگه هم ازشون پرسیدم. کاشف به عمل اومد مورخان اهل سنّت خوب از خجالت خودشون دراومدن و تا تونستن به خلفا و هر چی صحابۀ مخالف ائمه ست کرامات و رشادت بزرگ و کوچیک بسته ان.

 

+ خاطرات سفیر - نیلوفر شادمهری


گفت: البته من این همه پافشاری تو رو روی این عقاید می فهمم. بالاخره عقاید خانواده و پدرانت این طور بوده و تو در چنین فضایی متولد شده ی. خیلی احترام برانگیزه که این طور از اونا دفاع می کنی .»

گفتم: اگه ایستادگی روی عقیده ای صرفاً به دلیل قدمت ارزش داشت، مطمئن باشید پیامبر هم بت پرست می بود. از این وجهی که شما گفتید خودم هیچ احترامی برای عقایدم قائل نیستم. اگه از همۀ دلایلی هم که گفتم صرف نظر کنیم، من در شخصیت ائمه، به همون اندازۀ کم که عقلم می رسه، چیزایی می بینم که نمی تونم اونا رو امام خودم ندونم. حداقل اینکه اونا آدمای بسیار خاصی بودن که قطعاً پیروی از اونا ما رو به جای اشتباهی نمی رسونه.»

 

+ خاطرات سفیر - نیلوفر شادمهری


وقتی یه غیر مسلمون دستش رو می آره جلو براش توضیح می دم که به رغم احترام زیادی که برای طرف قائلم، به دلیل رعایت احکام دینی، امکان دست دادن ندارم. ناراحت نمی شم و طوری رفتار می کنم که طرف هم اذیت نشه. اما وقتی طرف مسلمونه و خودش با این احکام آشنایی داره و چنین کاری می کنه، واقعاً متأسف می شم.

با یه کم اخم نگاهش کردم و با لحنی جدی گفتم: مراکشیا مسلمون ان؟»

ریاض سریع وارد ماجرا شد و چیزی به عربی به اون گفت. اون هم دستش رو کشید عقب و گفت: بله، شکر خدا که ما مسلمونیم!»

 

+ خاطرات سفیر - نیلوفر شادمهری


چه کسی میخ در را به سینه ایشان فرو کرد؟! 

چه کسی به ایشان سیلی زد؟! 

چه کسی با لگد ایشان را زد؟! 

مگر حضرت فاطمه باردار نبودند؟! 

مگر نوزاد معصومی در شکم نداشتند؟! 

در کجای دنیا زن بارداری را ظالمانه کتک می زنند؟!

 

+ خانه ای را آتش زدند - مجید پورولی کلشتری


در مذهب شیعه بی خبری» قابل پذیرش نیست!

بی خبری از گرسنگی همسایه

بی خبری از اندوه یک مؤمن

بی خبری از انسانی که بیمار شده

بی خبری از خویشاوندان

و البته بزرگ ترین بی خبری، 

بی خبری نسبت به امامان معصوم است.

 

+ خانه ای را آتش زدند - مجید پورولی کلشتری


مردی غریبه با چهره ای پنهان به میان جمعیّت آمد و گفت: بگو مگو و اختلاف را کنار بگذارید.

وحدت مسلمانان را خراب نکنید. 

چه فرقی می کند که علی خلیفه باشد یا ابوبکر؟! 

به فکر اتحاد مسلمانان باشید. 

نگذارید مسلمانان پراکنده و فرقه فرقه شوند!»

مرد دیگری گفت: چه می گویی؟! وحدت یعنی جمع شدن دور علی، 

وحدت یعنی همدردی با فاطمه، 

وحدت یعنی همان خطبه غدیر،

وحدت یعنی احترام به دستور خدا و اطاعت کردن از علی!» 

مرد دیگری گفت: یادم هست که رسول خدا گفت که علی راه هدایت است.» 

دیگری گفت: آری. رسول خدا گفت علی صراط المستقیم» است.» 

پیرمردی با تعجب گفت: پس چرا ابوبکر انتخاب شده؟! ابوبکر که خودش در غدیرخم بود و دید که رسول خدا دست علی را بالا برد! چگونه ابوبکر این اتفاق بزرگ و مهم را فراموش کرده؟!» 

کسی جوابی برای این سؤال نداشت.

 

+ خانه ای را آتش زدند - مجید پورولی کلشتری


به مالک نگاه کرد و گفت: می بینی که مردم بی وفای کوفه چگونه فریب معاویه را خوردند؟ من، سست عنصرتر از اینان جماعتی ندیدم.»

مالک سرش را نه بر تأسف، بلکه بر تأیید سخنان امام، تکان داد و گفت: آیا بهتر نبود اینان را به گردن نهادن به حق اجبار می ساختید تا چنین بر طبل نکوبند؟»

امام آهی کشید و گفت: در شرایطی هستم که اگر سخنی بگویم و به حق اصرار کنم، می گویند بر حکومت حریص است و اگر خاموش باشم، می گویند از مرگ ترسید. هرگز! من و ترس از مرگ؟! پس از آن همه جنگ و حوادث ناگوار، سوگند به خدا انس و علاقه ی فرزند ابیطالب به مرگ در راه خدا، از علاقه ی طفل به مادر بیشتر است. این سکوت برگزیدم، از آن است که از علوم و حوادث پنهانی آگاهی دارم که اگر باز گویم مضطرب می گردید؛ هم چون لرزیدن ریسمان در چاه عمیق.»

 

+ قدیس - ابراهیم حسن بیگی


می گویند هنگامی که علی به سوی صفین عازم بود، در میان راه به شهری به نام انبار» رسید. مردم این شهرک، دوستدار امام بودند؛ در پشت سر ایشان شروع کردند و به دویدن و دست تکان دادن و هورا کشیدن و بدین وسیله شادی خود را ابراز می کردند. علی از آنها پرسید: این کارها برای چیست؟»

گفتند: این ها رسم ماست؛ رسمی که در مورد امیران انجام می دهیم. هم چنین برای شما آذوقه و برای چهارپایانتان علوفه ی زیادی آورده ایم.»

علی فرمود: این کارها و این رسم ها هیچ سودی برای من و شما ندارد، زیرا من مانند امیران نیستم که از تشریفات و تکریم ها خشنود شوم و شایسته نیست که شما خود را به زحمت بیندازید. در مورد آذوقه هم حاضر نیستم چیزی از روزی شما را بخورم، مگر آن که بهای آن را بگیرید.»

آنها گفتند: یا امیرالمؤمنین قبول است؛ به شرط آن که بهای آن را خود ما تعیین کنیم.»

امام فرمودند: خیر! در این صورت شما قیمت درستی بر آن نخواهید گذاشت.»

آنها پرسیدند: چه عیبی دارد؟! ما می خواهیم آن را به شما هدیه بدهیم. مگر هدیه دادن ممنوع است که ما را از آن بازمی داری؟»

امام پاسخ دادند: هدیه دادن حرام نیست، اما هدیه گرفتن من به عنوان امیر از شما مردم نیازمند کار شایسته ای نیست.»

آنان گفتند: ما قصد داریم با این کار، کرامت و توانگری خود را نیز نشان دهیم.»

امام گفت: چه می گویید که ما از شما توانگرتریم!»

 

+ قدیس - ابراهیم حسن بیگی


در روایتی خواندم که مردی به نام علاء بن زیاد حارثی به امیرمؤمنان عرض کرد: یا علی! از دست برادرم عاص گلایه دارم.»

حضرت فرمود: چه کار کرده است؟»

گفت: عبایی پوشیده و از دنیا کناره گیری نموده است.»

حضرت فرمود: از او بخواهید به نزد من آید.»

وقتی عاص به خدمت امام رسید، امام خطاب به او فرمود: شیطان تو را فریب داده است! چرا به زن و فرزندت رحم نمی کنی؟ گمان می کنی خداوند دوست ندارد از نعمت هایش برخوردار شوی؟! در حالی که خداوند نعمت هایش در روی زمین را برای مؤمنانش قرار داده است.»

عاص گفت: یا امیرالمؤمنین! اگر چنین است، چرا خود از لباس های کهنه و زبر و غذاهای ساده استفاده می کنید؟»

امام پاسخ داد: من مانند تو نیستم. خداوند بر حاکمان واجب کرده که در شیوه ی زندگی، خود را در ردیف فقیرترین افراد جامعه قرار دهند تا از مشکلات فقیران و تنگ دستان غافل نشوند.»

 

+ قدیس - ابراهیم حسن بیگی


این کتاب چیست که از رویش می نویسی؟»

کشیش کتاب را به دست گرفت، جلدش را به سرگئی نشان داد و گفت: نهج البلاغه است، سخنان و نامه های علی است. کتاب بسیار عجیبی است، پر از مضامین بکر و راه گشا.»

سرگئی گفت: لابد به من توصیه می کنی که آن را بخوانم.»

کشیش گفت: حتماً؛ کاری که پدرت باید در جوانی می کرد. مثل جرج جرداق که می گفت از 12 سالگی مطالعه ی نهج البلاغه را شروع کرده و هنوز هم ادامه می دهد. علی شخصیتی است مثل اقیانوس؛ هر چه در عمق آن شنا کنی، شگفتی هایش آشکارتر می شود.»

سرگئی روی کاناپه نشست و پرسید: اگر چنین است که شما می گویید، پس چرا کشورهای مسلمان که علی امام آنهاست، جزء کشورهای جهان سوم و عقب مانده اند؟»

کشیش گفت: ملت ها و دولت های اسلامی مانند کسانی هستند که گنج گران بهایشان را دفن کرده اند یا اساساً از آن خبر ندارند. گمان  می کنم آنها هم علی را نمی شناسند. من هنگام مطالعه ی این کتاب و چند کتاب دیگر، به همین مسأله فکر می کردم. در آن دوران، علی خلیفه ی مسلمانان بود و مردی هم به نام معاویه خود را خلیفه ی مسلمانان نامیده بود. هر دوی اینها، داعیه ی حکومت اسلامی داشتند، اما علی کجا و معاویه کجا! فکر کنم اکثر رهبران کشورهای اسلامی، حکومتشان از جنس حکومت معاویه باشد نه علی. اگر حاکمی از حاکمان مسلمان، یک بار نهج البلاغه را با دقت می خواند و به آن عمل می کرد، امروز روزگارشان این نبود که هست.»

 

+ قدیس - ابراهیم حسن بیگی


زید بن صوحان» یکی از بزرگان کوفه از جا بلند شد، مردم را به سکوت فرا خواند و گفت که عایشه نامه ای به او و برخی سران کوفه نوشته و از آنها خواسته است که در خانه های خود بنشینند و علی را یاری نکنند. زید با صدای بلند گفت: آگاه باشید که وظیفه ی عایشه در خانه نشینی است و وظیفه ی من نبرد کردن در میدان جهاد! اکنون او ما را به وظیفه ی خودش دعوت می کند و خود وظیفه ی ما را به عهده گرفته است!»

 

+ قدیس - ابراهیم حسن بیگی


باید گفت علی به نوعی با این سخنان خود دست رهبران ی، بخصوص رهبران کشورهای عرب و مسلمان را رو کرده است. چون اولین چیزی که با مطالعه ی این سخنان به ذهن انسان می رسد، مقایسه ی علی با مدعیان مسلمانی است که خود را پیروی علی می دانند.»

با شناختی که من از رهبران کشورهای اسلامی دارم، فاصله ی آنها را تا علی فراوان و تا معاویه کم می بینم. اغلب آنها با داشتن نعمتی چون نفت، می توانستند با پیروی از روش حکومت داری علی، سرآمد بسیاری از کشورهای پیشرفته ی جهان باشند و ملت های مسلمان در آسایش و نعمت بسیار زندگی کنند.»

البته رفتارهای مدعیان دفاع از علی، چیزی از ارزش های علی کم نمی کند.»

 

+ قدیس - ابراهیم حسن بیگی


پیش از ورود به حرم، باری از روی دوش آدم برداشته می شود که فکر می کنم دنیاطلبی است. نیروهای منفی که آدمی زاد را دوره کرده اند، اجازۀ ورود به حرم را پیدا نمی کنند. یعنی جرئتش را ندارند. پشت در حرم می مانند و همین خودش نعمت بزرگی است که وارد مکانی شوی که جولانگاه روح است و با تغذیه ای که از محضر امام می شود، به حالِ خوشی می رسد که نتیجه اش حداقل یک ماه سبک بالی است.»

 

+ احضاریه - علی موذنی


چهاردهم ماهی در پانزده سالگی ام بود. گل های چادری که سرم بود یادم است. قرمز ریز بودند با کاسبرگ زرد. مثل باقی چهاردهم ها وقت خواندن سید چادر را آورده بودم روی صورتم پایین و خیره به گل های ریز، خاطرات امروز مدرسه را مرور می کردم. دیدم صدای سید دارد در ذهنم صورت می سازد:

"گر چشم روزگار بر او زار می گریست. مردی تنها سوار شد. زن ها دورِ اسبش بودند. دور شد. زنی صدایش کرد. برگشت. سپاه نداشت. پیش چشم زن ها راه رفت. دور شد. جان جهانیان همه از تن برون شدی."

غافلگیرانه اولین اشک واقعی ام در پانزده سالگی از چشمم افتاد روی گل قرمز ریزی که روی زانویم بود. اولین اشکی که از اندوهِ گریه ی مادر نبود. به خاطر آن تصویری بود که پیش چشمم شکل گرفته بود. اولین اشکی که نمایشی نبود. اولین بار بود که برایم مهم نبود زن ها اشکم را ببینند و بگویند چه دلش پاکه این دختر» و مرا برای پسرهایشان نشان کنند. مهم نبود مادر با تحسین به چشم های سرخم نگاه می کند یا نه. دلم برای مصیبتی که سید می خواند سوخته بود. اولین گریز به کربلا بود که وحشت زده، چادر مادر در دست، وسط آن سرزمین سرگردان نبودم. یک لحظه چادر مادر را رها کرده بودم و خودم تنها ایستاده بودم آن وسط و دیده بودم مرد می رود. بی اختیار نعره ی هذا حسین زد. شوری اولین اشک عزادارانه ته گلو تجربه ی عجیبی بود. سید که گفت بالنبی و آله» زن ها چادرشان را کنار زدند. دیدم یکی از آن ها شده ام. طعم آن چای تمام عمر با من ماند. زن همسایه سینی را گرفت جلویم. نذرش بود چای بدهد. سبک و ترد استکان را برداشتم. انگار مستحقش باشم. به دستش آورده باشم. به این چای هم مشرف شده بودم. به چای بعد اشک.

 

+ کآشوب - دبیر مجموعه: نفیسه مرشدزاده


مهدی قمی هیأتی نبود. دل سوخته ی امام حسین و کربلا نبود. درس نخوانده بود. شیشه بری داشت. چند سالی از عمرش معتاد بود. چند باری توی ان ای شرکت کرده بود و باز همان آش و همان کاسه. شاید آن پسری که پول جشن پاکی را داده بود مواد خریده بود، خودش بود. شاید هم نه. به گفته ی خودش توی هیأت مسجد محله شان هم راهش نداده بودند ولی هر هفته یا یک هفته در میان کامیون عمویش را برمی داشت و بار می زد سمت ایلام. خودش را هر طور بود می رساند کربلا. شاید توی یک سال بعد سقوط صدام چهل بار رفت و آمد. محرم که شد، ماند. ده روز محرم را توی یکی از حجره های صحن ماندیم. صبح تا شب و شب تا صبح. همان مهدی قمی که سال قبل به هیأت مسجد محله راهش نداده بودند، ده روز محرم را توی حرم ماند.

 

+ کآشوب - دبیر مجموعه: نفیسه مرشدزاده


مقتل باید آرام اوج بگیرد. فکر کن نشستی مقابل امام صادق. داد می زنی؟ اصلاً شاید بهتر باشد روی صورتت یک تبسم باشد از غم. خودت گوله گوله اشک بریزی و با آستین های بلند قبایت آب بینی و چشمت را پاک کنی و همان طور مقتل بخوانی. تصویر کنی که آقا به زخم های شکم شان نگاه کردند. روی اسب شان خم شدند. در همان حال خمیده به خیمه ها نگاه کردند. چشم هاشان سیاهی رفت. دست شان ضعف کرد. شمشیرشان افتاد. اصلاً شمشیر را تصویر کنی وقتی می افتد روی زمین. هلهله ی لشکر خصم را. شمشیر یک بنی هاشمی. بعد دست های آقا را تصویر کنی که از دو طرف زین آویزان شده. دیگر تا این جا اگر مجلس هنوز زنده است تو روضه خوانی نه مقتل خوان. این جاها شاید بهتر است با خودت حرف بزنی و بگویی آقا جانم دلم نمی آید بیشتر بخوانم. بعد خودت هق هق گریه کنی. بعد یکهو خیلی بی نظم مثل مصیبت زده ها شروع کنی یک بیت شعر را که مال بعد شهادت است این جا بخوانی. مجلس باید بفهمند مقتل خوان پریشان شده. حتی لازم شد به خودت نهیب بزنی بگویی چه می خوانی؟ نمی خواهی بس کنی؟ مجلس هم بشنود با خودت چه زمزمه می کنی. اصلاً یک جاهایی سکوت کنی. بگذاری مردم صدای ناله های هم را بشنوند. بعد تازه سر و کله ی شمر پیدا شود. بعد اصلاً مقتل خوان دست جمعیت را بگیرد ببرد توی گودی قتلگاه. با هم دست ببریم خاک از دهان و چشم آقا پاک کنیم. از توی چشم آقا خون جمع کنیم. روی زخم پیشانی آقا دست بگذاریم تا خون فواره نکند.»

 

+ کآشوب - دبیر مجموعه: نفیسه مرشدزاده


خیلی وقت ها غبطه می خورم به حال همین پیرمرد روضه ای ها که نمی دانند مقتل معتبر و نامعتبر چیست و نمی دانند عاشورا پژوهی دیگر چه صیغه ای ست و نمی دانند آسیب شناسی با سین است یا صاد و از خط کشی های ی و باندی مداحان و منبری ها و مجالس بی خبرند، اما همان پای سماور یا دم کفش کن تا السلام علیک یا اباعبدالله» به گوش شان می رسد اشک شان به پهنای صورت جاری می شود.

 

+ کآشوب - دبیر مجموعه: نفیسه مرشدزاده


لباس زن ها و بچه ها سیاه نبود. رنگ و وارنگ بود. سبز، زرد، قرمز، آبی. رنگ های جیغ. رنگ های قرشماری. با صدایی خفه زیر لب گفتم خجالت نمی کشند؟ این رنگ ها که مال لباس شمر و ابن مرجانه است.» ولی هیچ کس به حرفم توجه نکرد. حتی آقا و حتی تر آقای شاد. آقای شهابی شاید اول شک کرد که گلاب دو آتشه ی قمصر را برای این ها حرام بکند یا نه. قرشمارها رو به روی جایگاه ما ایستادند. مردها جلوی وانت حلقه زدند و ادامه دادند وای حسین کوشته رف.» و بووق. بوق.» دیوانه وار سینه می زدند و می چرخیدند و کرنایشان هم همین طور بی هدف و بی نظم بووق. بوق. با تمام وجود ناله می کرد، نعره می زد، مویه می کرد، می گریست، فریاد می کرد و ضجه می زد. وای. بووق. حسین کوشته رف. بووق. بوق. حالا سیل گلاب بود که رویشان می ریخت و صدای آدم و کرنا می رفت که سقف آسمان را پاره کند. بووق. بوق. کوشته رفت. خودم را از تک و تا نینداختم و با پررویی خواستم عنان سخن را دست بگیرم خواسته اند از ناقاره های امام رضا تقلید کنند ولی این وسط جایگاه ریتم.» که یک دفعه زبانم بند آمد. کرنا زوزه ی دلخراشی کشید و از دست کرنایی پایین افتاد. صدای افتادن کرنا روی آسفالت در سکوت ناگهانی جمعیت پیچید. کرنا قل خورد و قل خورد و کنار جدول خیابان آرام گرفت. بعد، قرشمار عظیم الجثه ی کرنایی از روی سقف نیسان افتاد روی آسفالت. و دیگر هم بلند نشد.

 

+ کآشوب - دبیر مجموعه: نفیسه مرشدزاده


مجالس مذهبی، چه برای جشن و چه برای سوگواری، درهای بازند؛ غالبا بی هیچ دربان و بازرسی که از نسبت یا سابقه ی تو با صاحب مجلس، پرس و جو کند. همه پذیرفته اند و این همه» حتی مرزهای معمول عرف را هم در می نوردد و به آدم هایی می رسد بیرون از قلمرو محدود پذیرش و تحمل ما؛ آدم هایی که معمولا از آن ها پرهیز می کنیم و جدا می ایستیم. روایت

آرش سالاری از یکی از روضه های خانگی، روایت مواجهه با همین مرزها است.

ادامه مطلب


من هنوز هم سرمایی ام. همیشه مثل این است که با یک لا بلوز نخی مانده باشم پشت دری که به اتفاقی تازه باز می شود. هر محرم که می آید صدای غمگین چیزهایی می خواند که شبیه قرآن خواندن پدربزرگ هست و نیست. هر محرم دارم حساب می کنم اگر سریع از بین غریبه ها رد شوم تا رسیدن به اتاق پشتی که سیاهی های گرم آن جاست، چقدر زمان لازم دارم؟ هر محرم یکی مدام می پرسد چرا این جایید شما؟ چرا آماده نشدید هنوز؟» و هر بار می فهمم اگر این ملافه را که دور خودم پیچیده ام بردارم و آن پیراهن سیاه را بپوشم و بروم مثل این است که آفتاب درآمده باشد و سایه و سرما رفته باشد. اسم تو هوا را گرم می کند.

 

+ کآشوب - دبیر مجموعه: نفیسه مرشدزاده


از پله های آجری پایین می رویم. نگاهی به قاب آجری روی دیوار خانه می اندازم. دلم نمی خواهد داخلش بنشینم. دلم نمی خواهد دیگر به این روضه ی بابا بیایم. شاید دیگر دلم نمی خواهد دنبالش روضه بروم. با خودم می گویم خدا کند عمو رضا از فردا بیاید و بابا را ببرد روضه. از پله ها که پایین می آییم بابا می فهمد شُل شُل راه می روم. نمی دانم چطوری به او بگویم اما بالاخره حرفم را می زنم. دیگه این جا نیا روضه.»

مکث می کند. ابروهاش را درهم می کشد و پلک هاش می افتند روی دو چشم بی نور. چرا بابا؟»

نیا دیگه.»

جلوی داروخانه ایستاده است و با آن همه عجله ای که دارد، می خواهد دلیل مرا بشنود. سر لُخت بودند؟»

نه.»

به تو چیزی گفتند؟»

نه.»

پس چی؟»

تمام خشمم را در صدایم جمع می کنم. به من چایی ندادند.»

 

+ کآشوب - دبیر مجموعه: نفیسه مرشدزاده


می شود شبِ عاشورا چند ساعت در روضه نشسته باشی و نَمی به چشمت ننشیند و می شود در یک روز کاملاً عادی، در اداره، وسط نوشتن یک مقاله، یکهو و بی مقدمه دست از تایپ بکشی و های های بزنی زیر گریه.

 

+ کآشوب - دبیر مجموعه: نفیسه مرشدزاده


بارها دیده بود که حسین چقدر و به چه تعداد – غیرقابل شمارش – تکثیر شده است. انگار عالم است و حسین. می دید پیرهنی که امانتیِ مادر بود، از جنسی بسیار ارزان و از چند جا پاره، وقتی بر تن حسین می نشیند، انگار تار و پودش از طلا می شود، از طلا بالاتر. طلا چه ارزشی دارد؟ و ناگهان راز پیرهن که در این سال ها بر او مکتوم مانده بود، برملا شد. پیرهن نبود، پوستی بود بر تن حسین. محافظ حسین از گزند مزدوران وقتی زره ها و لباس او را از تنش به در می آورند، با دیدن این پیرهن پارۀ ارزانِ به خون آغشته، از خیرِ به غنیمت بردنش بگذرند و جسم حسین را عریان رها نکنند. زینب فهمید غیرت مادر نمی طلبیده است که حسین را نانجیبان عریان ببینند.

 

+ احضاریه - علی موذنی


عمار فریاد زد: ای جماعتی که نمی خواهید حق را جز از طریق مرگ من به دست باطل بشناسید، بدانید و آگاه باشید که حق با علی است و علی جز با حق نیست و هر کجا علی باشد، حق آن جاست.»

عمار برای این ادعایش سند محکمی دارد که فرمایش رسول خداست: ای عمار، اگر امت من دو دسته شدند، تو با دسته ای باش که علی در آن است. اگر امت من یک طرف ایستاد و علی یک طرف، تو در طرفی بایست که علی یکه و تنها ایستاده است.»

 

+ احضاریه - علی موذنی


وقتی چند قدم با هم رفتیم سمت مهمان پذیر، بازویم را فشرد. گفت: چرا تک می پری؟ چرا نمی آیی توی جمع؟ زائر کربلا که غریبی نمی کند!»

نمی دانم این جمله از کجا آمد نشست روی زبانم: آخر میهمان کسی هستم که خودش غریبی کشیده!»

چانه اش شروع کرد به لرزیدن و چشم هاش پر از اشک شد. سر تکان داد که راست می گویی! گفت: فدای غریبی ات، زینب جان!»

و اشکش جاری شد. جا خوردم. به این سرعت؟ این قدر آماده؟ هنوز جملۀ من تمام نشده، هنوز نقطه اش گذاشته نشده، او شروع کرد به گریه. گفت، با بغض: شما که این قدر اهل دلی و این قدر بیان داری، چرا فاصله می گیری؟»

و بغض شکاند و شروع کرد به گریه. گفت: آتشم زدی!»

گفتم: معذرت می خواهم!»

گفت: معذرت؟ منتت را دارم.»

 

+ احضاریه - علی موذنی


نیمه شب فکر می کردند او خواب است. تا پدر حسن و حسین را صدا کرد، آهسته، که زینب بیدار نشود، زینب سریع تر از حسن و حسین برخاست. علی گفت: بیداری عزیزم؟» زینب گله کرد: می خواستی مرا نبری؟» این جمله را با بغض گفت. علی بغض را دریافت و به گریه افتاد. چه سوزی در نگاه علی است. دستش را دراز کرد سوی زینب. زینب دست علی را گرفت. گفت: عزیز دلم!» و پرسید: خوبی؟» زینب پرسید: شما خوبید؟» علی گفت: راضی ام به رضای خدا!» و هر دو گونۀ زینب را بوسید. زینب دست هاش را دور گردن پدر حلقه کرد و گفت: توی بغل من گریه کن!» علی یکه خورد. این جمله و این حالت زینب پر از فاطمه است. انگار فاطمه سیزده را از هجده کم کرده باشد و رسیده باشد به پنج سالگی. علی سر بر شانۀ نحیف فاطمۀ پنج ساله گذاشت و زار زد.

 

+ احضاریه - علی موذنی


پنج سالم بود که خواب دیدم در دشتی تاریک تنهام. بادی سهمگین می وزید و مرا به این سو و آن سو پرت می کرد. چشمم به درختی تنومند افتاد. رفتم تا در پناهش آرام گیرم، اما بادِ بی رحم درخت را از ریشه کند. به شاخه ای محکم چنگ زدم. باد آن شاخه را شکست. به شاخه ای دیگر چنگ زدم که آن یکی هم شکست. به دو شاخۀ متصل چنگ زدم، اما باد آن دو شاخه را هم. از خواب پریدم. می لرزیدم از ترس. به آغوش مادر پناه بردم و تعبیر خوابم را از او خواستم. مادر گفت: از پدرت بپرس!» پدر هم تعبیر خوابِ مرا به پدربزرگ حوالت داد.» شاید برای خوانندگان این سؤال پیش بیاید چرا پدر و مادری چنان، خود از تعبیر می پرهیزند؟ در مورد نام گذاری بانو زینب نیز چنین بوده است. حضرت علی می فرماید من در نام گذاری از رسول خدا سبقت نمی گیرم. پاسخ در همین است: سبقت نگرفتن. بر رسول خدا حتی در اموری چنین سبقت نجستن. تابعین محض. آن ها رسول خدا را در همه چیز بر خویش افضل می دانسته اند. رسول خدا با آن خلق عظیم، دل رحم تر از آن است که خوابی چنین را بشنود و بر حالِ زینب نگرید. می فرماید: خواب را با قدرتِ شنیدن تعبیر به آدم می دهند. بنابراین بدان که درختِ خوابت من بوده ام، زینب جان. و آن شاخه ها، یکی یکی مادرت و پدرت و سپس برادرانت حسن و حسین. و آن باد، قابضِ روح، حضرت عزرائیل است! زینب فرمود: از آنچه شنیدم، دنیا بر سرم آوار شد! تا در آغوشش نرفتم و به آن نیروی شگفتِ آرامش بخشی اش وصل نشدم، آرام نگرفتم. فرمود: کسانی از این امت هستند که می خواهند دین خدا را از ریشه درآورند. برای همین عترت مرا از سر راه برمی دارند تا کار را بر شیطان آسان کنند. تا شیطان را حاکم کنند. اما تو نمی گذاری. تو زینت خدایی و دین او را پاس می داری.»

 

+ احضاریه - علی موذنی


وقتی وحید نیست، من به عنوان خواهر برای تو پُررنگ ترم تا وقتی او هست. خاک کربلا هم زینب را یک خواهر تمام عیار برای امام حسین می خواسته. او را پنجاه به علاوۀ یک برای شوهر و چهل و نه درصد، آن هم با احتیاط برای حسین نمی خواسته.»

 

+ احضاریه - علی موذنی


ابن زیاد گفت: عمر سعد راست می گوید. بیماری این جوانک را خواهد کشت، مخصوصا که باید راهی طولانی از کوفه تا شام را بپیماید.»

به زینب پوزخند زد: شاید همه تان در این راه مردید!»

زینب به علی نگاه کرد که همچنان به دیوار تکیه داده بود. برادرزادۀ عزیزم. نه نه. برادرزادگی اکنون در سایۀ امامت علی ابن حسین قرار گرفته. او امام است. فقط. و امام همه چیز است. خواست بگوید حداقل بنشین عزیز عمه؛ اما اگر امام تشخیص داده باشد که باید در این جا بایستد، چه؟ پس اگر امام ننشسته یا دراز نکشیده، با آن که جسمش چنین می طلبد، حتما رمزی در کارش است.

 

+ احضاریه - علی موذنی


حمید آزادگان آرام به من گفت: برایت گفتم آمده بودند برای تریلی خواستگاری؟» با تعجب گفتم: چی؟» گفت: امروز سه نفر آمدند پیش قاسم و گفتند این تریلی را هر قدر بگویید می خریم. بروید کارتان را انجام بدهید و برگردید. ما خریداریم؛ حتی به سه برابر قیمت!» توی دفترچه ام نوشتم: تریلی سی ساله و اسقاطی شهرداری قم هم به آبروی امام حسین به سه برابر قیمت خریدار پیدا کرد. تازه، آن که می خواهد این قراضه را بخرد دیگر نمی خواهد کار بکشد از آن که! می خواهد نونَوارش کند و بگذارد گوشۀ گاراژ برای تبرک. یعنی ما هم به اندازۀ این تریلی مورد توجه آن که باید قرار می گیریم؟»

 

+ پنجره های تشنه - مهدی قزلی


یک روز زنی آمد و گفت که کارمند بانک است و وامی نُه میلیون تومانی از بانک گرفته و می خواهد برای ساخت ضریح هدیه کند، ولی می خواهد طلا بخرد. من گفتم که شما طلا هم بخرید شاید ما مجبور شویم بفروشیم. خود پول را بدهید که راحت تر است. زن اصرار داشت برود طلا بگیرد و برگردد. گفتم که صبر کند. به یکی از دوستان طلافروش زنگ زدم و گفتم به اندازۀ نُه میلیون تومان طلای شکسته بفرستد کارگاه ساخت ضریح که لااقل پول ساخته هدر نشود. طلاها که رسید، زن با چشم گریان دستی به آن ها کشید و چِکش را داد و رفت؛ رفت که قسط های وامش را تا پنج سال بعد بدهد.»

 

+ پنجره های تشنه - مهدی قزلی


خوشم نمی آید که شریعت را به اسم تساهل و تسامح زیر سؤال ببریم و فضای چانه زنی باز کنیم که بله حجاب خوب است، ولی حالا یک لاخ مو که به جایی برنمی خورد. حلال و حرام را خدا مشخص کرده برای اینکه رعایتش کنیم، بقالی نیست که چانه بزنیم.

 

+ پنجره های تشنه - مهدی قزلی


گذر از شهر توره یک ساعتی طول کشید. بعد از آن به روستای نهرمیان رسیدیم. من هنوز پشت تریلی بودم. مردم یا حسین گویان، انگار که بخواهند تریلی را فتح کنند، سمت ضریح می دویدند. چند دقیقه ایستادیم تا مردم لبۀ حفاظ تریلی را رها کنند. پسر جوانی سماجت می کرد. گفتم: پسر جان! ول کن. الان زمین می خوری.» پسر که فهمید دیر یا زود باید تریلی را رها کند، به من گفت: ببین! من فرشادم. کربلا رسیدی، من را به اسم دعا کن.» بعد تریلی را رها کرد. داشتیم دور می شدیم که داد زد: فرشاد. یادت نره.» همان جا نشست به گریه و کف دستش را بر زمین کوبید. دور می شدیم و فرشاد همان جا کنار جاده نشسته بود. من هم پشت تریلی نشستم به گریه. حاضر بودم همه چیزم را بدهم و جایم را با فرشاد، جوان نهرمیانی، عوض کنم.

 

+ پنجره های تشنه - مهدی قزلی


جمهوری اسلامی چقدر باید خرج می کرد تا یک کار فرهنگی با این عمق و گستره انجام می گرفت. نکند یک وقت از حرف هایی که بابت خرج شدن پول و این حرف ها زده می شود ناراحت بشویدها! ما برای برنامه های ملّی کلی بودجه صرف می کنیم و رسانه ها و صدا و سیما را به خط می کنیم و حکم های اداری و حکومتی صادر می کنیم. گاهی برای مردم وسیلۀ ایاب و ذهاب و امتیازاتی هم قائل می شویم، ولی باز هم آن برنامه خیلی فرمایشی و نمایشی و آبکی می شود. حالا شما مقایسه کنید با این تجمع که مردم با پای خودشان و میل خودشان آمده اند و هر چقدر هم فشار و سختی می کشند نمی روند و کسی هم به آن ها امتیازی نمی دهد. حتی اگر کسی بخواهد جلوی آن ها را بگیرد، رو به رویش می ایستند و مقاومت می کنند. لازم باشد پول هم خرج می کنند. کار فرهنگی یعنی اینکه از دل خود مردم جوشیده باشد و تازه سرمنشأ تحولات دیگر هم باشد. حالا شما هزینه هایی را که برای ضریح صرف شده تقسیم کنید به تعداد کسانی که تا حالا به استقبال آمده اند و از این به بعد خواهند آمد! معلوم می شود سرانۀ هزینۀ این حرکت فرهنگی قابل اغماض و گذشت است.»

 

+ پنجره های تشنه - مهدی قزلی


پسری دَه یازده ساله طبلی، که روی آن یا حسین» نوشته بود، دست گرفته بود و می کوبید و گریه می کرد. صدای طبل بین آن همه صدا گم شده بود، ولی بعید می دانم در دم و دستگاه امام حسین قطره های اشک آن پسر گم شود.

 

+ پنجره های تشنه - مهدی قزلی


در یکی از روستاها، مثل خیلی جاهای دیگر، گوسفند قربانی کردند. سعید صنیعی صدایم زد و گفت: دیدی گوسفند را سر برید؟ حالا صبر کن ببین چه کار می کند.» مردی که سر گوسفند را بریده بود، بعد از جان دادن حیوان، لاشه اش را کشید و برد در حاشیۀ جاده. سعید گفت: دیدی؟ گوسفند را کشید کنار، که زیر دست و پای مردم نماند. لشکر یزید همین قدر هم معرفت نداشتند که لااقل بدن امام حسین علیه السلام را کناری بکشند. قربان امام حسین علیه السلام که برای لگدمال کردن بدن مقدسش، به اسب ها نعل تازه زدند.» سعید همان طور که یک دفعه ظاهر می شد، همان طور هم یکباره دنبال کاری دیگر می رفت. سعید که رفت، ده پانزده دقیقه نشستم گوشه ای و های های گریه کردم. تریلی می رفت و باد سرد همراه با صدای موتور برق و نوحه ای که از بلندگو پخش می شد، فرصت خوبی برایم درست کرده بود، که یک دل سیر گریه کنم. مدت ها بود روضه ای به این خوبی نشنیده بودم.

 

+ پنجره های تشنه - مهدی قزلی


به روستای زالیان که رسیدیم، مردم پنج شش گوسفند قربانی کردند. در همین روستا بود که پیرمردی رو به روی تریلی ایستاد، چوب دستی اش را زد زیر بغل، و کاپوت تریلی را بوسید. بعد هم پیشانی اش را روی کاپوت گذاشت و سیر گریه کرد. اولش فکر کردیم پیرمرد را جو گرفته و نمی تواند ضریح و تریلی را از هم تشخیص دهد؛ ولی بعد متوجه شدیم چون تریلی مرکب ضریح است، آن را بوسیده.

 

+ پنجره های تشنه - مهدی قزلی


فالح خیلی خوشحال بود. سر حرفش باز شده بود و می گفت از این سفر که برگردد دیگر به نمازش بیشتر اهمیت می دهد و حتماً ازدواج می کند. می گفت: من رانندۀ تریلی حامل ضریح امام حسینم. در خواب هم نمی دیدم.» بعد خودش را فلوحی» (فلوحی یک جور اسم تحبیب فالح است.) صدا زد و به عربی چیزی گفت. باز هم دو تا بوق تشکر برای خدا زد و از شیشۀ جلو آسمان را نگاه کرد. به نظرم خیلی از فرشته ها در آسمان به این رابطه، که با کمترین مقدمه ای بین فالح و خدایش برقرار شده بود، حسودی می کردند. فرشته ها را چه کار دارم. خودم داشتم از حسادت می ترکیدم.

 

+ پنجره های تشنه - مهدی قزلی


قضیۀ ناصبی، یعنی دشمن اهل بیت، هم چیزی است که ریشه اش برمی گردد به همان صدر اسلام. از آن موقع بوده و الان هم هست. ما در مقابل حرف های آن ها استدلال داریم. ما می گوییم شما مگر پردۀ کعبه و جلد قرآن را نمی بوسید؟ این ها که جماد هستند. معلوم است که این کار به خاطر انتساب است، والّا کسی پارچه و چرم و کاغذ را که احترام نمی کند. ضریح امام حسین هم یک علامت و نماد است منتسب به امام حسین. ما به خاطر اعتقاد و علاقه و ارادت به امام حسین به ضریح و هر چیز منتسب به او احترام می گذاریم.»

 

+ پنجره های تشنه - مهدی قزلی


امام صادق علیه السلام می فرمایند: کسی که به قصد زیارت امام حسین علیه السلام از منزلش خارج شود، اگر پیاده باشد خداوند بابت هر قدمش یک حسنه می نویسد و یک گناه از او محو می کند. وقتی به حرم می رسد، خداوند او را جزء صالحان برگزیده می نویسند. وقتی مناسکش تمام می شود، خداوند نام او را جزء فائزان و رستگاران می نویسند. وقتی می خواهد بازگردد، فرشتۀ الهی در مقابلش قرار می گیرد و می گوید که رسول خدا صلی الله علیه و آله به شما سلام می رساند و مژده می دهد عملت را از سر بگیر که تمام گناهان گذشته ات بخشیده شده است.»

 

+ موکب آمستردام - بهزاد دانشگر


در تاریخ و فرهنگ شیعه، زیارتِ پیاده یکی از شکل های سفر بوده که نشان دهندۀ شوق و اشتیاق سالک است. گاه در برخی از روایات تأکید شده که حتی اگر پایی نداشتی، بر روی دو زانو یا با کشیدن سینه هایت روی زمین به سمت امامت حرکت کن.

 

+ موکب آمستردام - بهزاد دانشگر


حاج محمد معماریان ضریح را گرفته بود گریه می کرد؛ چه گریه ای. طیب دست حاج محمد را گرفت و کشید و خارج از صف به داخل فرستادش. حاج محمد هم زانوهایش تاب نیاورد و نشست. دست کشید به سنگ ها. گریه امانش را برید. طیب آرام به سید افضل چیزی گفت. سید افضل سر تکان داد. اجازه دادند حاج محمد معماریان بیشتر داخل بماند. امام حسین علیه السلام حاج محمد آبدارچی را محکم تر و بیشتر از همه در آغوش کشید.

 

+ پنجره های تشنه - مهدی قزلی


حجاب یعنی خود را به نمایش نگذاشتن. حجاب یعنی کار را فقط برای خدا انجام می دهم و لاغیر. اینکه در حجاب، اجباری نیست شاید به همین معنی باشد. حجاب یک درجۀ معنوی است و یکی از زیبایی های دین تا نشان دهید که برای خدا یک بنده اید.

 

+ موکب آمستردام - بهزاد دانشگر


مهم ترین تفاوتی که زیارت اربعین با وقت های دیگر دارد هدفمند بودنش است. یک جریانی دارد مردم را یک جایی می برد که شبیه هیچ جای دیگر نیست. زیارت همیشه و در تمامی مناسبت ها ثواب دارد. کربلا همیشه مهم ترین جای عالم است؛ ولی به نظرم اربعین یک چیز دیگر است. در اربعین امام حسین علیه السلام یک سفره پهن کرده برای همه. یک سفره پهن کرده که روی همه را کم کند و بگوید شما که می گفتید می خواهیم به درد دین بخوریم، شما که می گفتید کاش در آن زمان بودیم و کمک می کردیم، این هم سفره.

 

+ موکب آمستردام - بهزاد دانشگر


پیاده روی زیارت اربعین شد یک آیین؛ آیینی که در آن مهم نیست تو غریبه ای یا آشنا، که اصلاً غریبه ای وجود ندارد. همۀ ما یک مولا داریم و دل خوشیم به یک نگاه مولا و آموخته ایم که هر جا غریبه ای نباشد و دل ها به هم گره بخورد، حتماً نگاه مولا هست. حالا دیگر حتی مهم نیست تو از کدام کشور می آیی؟ دوست بوده ای یا دشمن؟ مهم این است که همۀ ما رو به یک مقصد داریم. پس دیگر دشمنی وجود ندارد. هر چه هست محبت است و همدلی.

 

+ موکب آمستردام - بهزاد دانشگر


محمد بن حسن بن میمون می گوید: در نامه ای به امام از فقیر و تنگدستی شکوه کردم. پس از فرستادن نامه یاد حدیثی از امام جعفر صادق افتادم که در آن فرموده: فقیر با ما بهتر از توانگری با دیگران است و کشته شدن با ما بهتر از زنده ماندن با دشمنان است. امام در پاسخ نوشت: هرگاه گناهان دوستان ما زیاد شود، خداوند آن ها را به فقر مبتلا می کند. همچنان که خود نیز اندیشیده ای، فقر با ما بهتر از توانگری با دیگران است.

 

+ دوازدهُم - علی موذنی


همیشه می گوید ببین، آنجا آدم زیاد بود. همه شان نماز می خواندند و روزه می گرفتند. همه شان مثل ما مسلمان بودند؛ ولی همان ها بودند که امام حسین علیه السلام را شهید کردند. من می گویم شاید اگر ما هم آن زمان بودیم، طرف امام حسین علیه السلام می رفتیم؛ اما مادرم می گوید این حرفت درست؛ ولی الآن امام زمان عجل الله تعالی فرجه اینجاست. تو برای امام زمانت داری چه کار می کنی؟ اگر می خواهی کاری برای امام زمانت انجام دهی الآن وقتش است؛ چون او فقط 313 نفر احتیاج دارد. توی این همه شیعه، یکی هم نیست.

 

+ موکب آمستردام - بهزاد دانشگر


می گویند مردی خراسانی رفت پیش امام صادق علیه السلام که ما می خواهیم قیام کنیم. امام صادق علیه السلام گفتند برو توی تنور. گفت من؟! من شیعه و محب و فلان، چرا من توی تنور بروم؟! صحابۀ دیگری از امام صادق علیه السلام آمد. گفتند برو توی تنور. رفت و نشست و همان طور داشت صحبت می کرد. بعد امام گفتند هر وقت به این نقطه رسیدید ما خودمان می دانیم کی قیام کنیم؛ یعنی بحث معرفت امام به شعر و حرف نیست، به عمل است. هر کاری هم که قرار است عمل شود تمرین می خواهد. به نظر من اربعین یک تمرینی است برای کارهایی که بعدها شیعه می خواهد در دورۀ ظهور انجام بدهد.

 

+ موکب آمستردام - بهزاد دانشگر


معنای غیبت امام این نیست که آن حضرت به شکل روح نامرئی یا شعایی ناپیدا درمی آید، بلکه او از یک زندگی طبیعی و آرام برخوردار است و به طور ناشناخته در میان همین انسان ها رفت و آمد دارد. دل های بسیار آماده را برمی گزیند و در اختیار می گیرد و آن ها را بیش از پیش آماده می کند و می سازد. افراد مستعد به تفاوت میزان استعداد و شایستگی خود توفیق درک این سعادت را پیدا می کنند. بعضی از آنان چند لحظه و برخی چند ساعت یا چند روز و جمعی سال ها با حضرت بقیةالله در تماس بوده اند.

 

+ دوازدهُم - علی موذنی


به سپاهش که بالغ بر نود هزار نفر می شده، دستور می دهد رژه بروند و بعد به صف بایستند. آن گاه با امام صورت به صورت می شود. امام می گفت این کار را به عمد می کرد تا من از بوی شرابی که تا گلو خورده بود، آزرده شوم. متوکل می گوید: این سپاه آماده است تا بدخواهان خلافت مرا زیر سم اسبانش به توبره بکشد!» امام براساس آیۀ شریفۀ قرآن که می فرماید روی زمین با تکبر راه نروید، لازم می بیند قدرت واقعی را به رخ او بکشد. به آن ملعون می فرماید: دوست داری سپاه مرا به چشم ببینی؟» متوکل از شنیدن کلام امام که صراحت داشته است، جا می خورد. او که همیشه سکوت و وقار امام را، نه به پای اقتدار، که به پای ضعفش می گذاشته، ناباور می گوید: نشان بده ببینم چه در چنته داری!» امام به اذن خدا لشکری از ملائک مسلح را از راست و چپ و بالا و پایین بر او می نمایاند، طوری که متوکل فریادی کشیده مدهوش می شود. به ارادۀ امام به هوش می آید با وضعی اسف بار. دست امام را از ترس رها نمی کرده و ملتمس نگاه می کرده که مبادا آن سپاه را بر سر من بگردانی!

 

+ دوازدهُم - علی موذنی


اسماعیل بن محمد می گوید: به امام از فقر و نیازمندی خویش شکوه کردم و قسم خوردم که حتی یک درهم هم ندارم. امام فرمود: تو که دویست دینار در خاک پنهان کرده داری! زانوانم سست شد. فکر کردم اکنون مرا به قهر از خویش می راند، اما دستم را گرفت و گفت: آن دویست دینار دیگر مال تو نیست، زیرا با گفتن اینکه پولی ندارم، نفی اموال کرده ای! و به غلام خود اشاره کرد و گفت: هر چه از درهم با خود داری، به او بده! تشکر کردم و درهم ها را بعد از آنکه حسن بن علی رفت، شمردم. صد درهم بود. در عین خوش حالی با نگرانی به سراغ دویست درهم رفتم و از دیدنشان در جای خود نفس راحت کشیدم. آنچه امام گفته بود، نگران کننده بود. یعنی چه؟ آیا به یغما می رود؟ یا مجبور می شوم در راهی خرجش کنم که.؟ پس درهم ها را در جایی پنهان کردم که عقل جن هم به آن نمی رسید. اما دریغا دریغ که مدتی بعد، وقتی نیازمند آن شدم، نیافتمش و پس از مدت ها جست و جو سرانجام پسرم اعتراف کرد که درهم ها را او یافته و غنیمتی به دست آورده را در راه امیال خویش خرج کرده است!

 

+ دوازدهُم - علی موذنی


ایمانی که از راه تفکر وارد قلب می شود، ایمان به غیب است. در ایمان به غیب، انسان هر لحظه چیز یاد می گیرد. من مطمئنم اگر امام زمان کنار ما بودند و هر روز زیارتشان می کردیم و با ایشان مراوده داشتیم، در اعمال و رفتار و گفتارمان همان طوری عمل می کردیم که کسانی که در حول و حوش اهل بیت عصمت عمل کردند. حتماً برای امام تعیین تکلیف می کردیم که چنین و چنان. مگر امیرالمؤمنین را مؤاخذه نمی کردند که چرا با معاویه صلح کردی یا چرا صلح نکردی؟ یاران امام حسن سجاده را از زیر پایش کشیدند و مؤاخذه اش کردند که تو مؤمنین را ذلیل کرده ای! یا مثلاً دعایش می کردند که خدا به راه راست هدایتت کند! بنابراین مطمئن باشید اگر حضرت تشریف بیاورند بین ما زندگی کنند و مخصوصاً اگر کمی هم به کار ما کار داشته باشند، از ایشان فاصله می گیریم و حرفشان را نمی خوانیم و شروع می کنیم به غُر زدن و ایراد گرفتن و غیبتشان را کردن و آخرش هم اگر به دشمن ایشان تبدیل نشویم، باید خدا را شکر کنیم. بنابراین ایمان به غیب خیلی اهمیت دارد و بر اثر آن است که امروز به حضرت ولی عصر محبت داریم.»

 

+ دوازدهُم - علی موذنی


اینجا در سامرا چه می کنی؟» ملیکا گفت: وطن زن آنجایی است که مردش سکنی دارد!» از میان زن ها یک اووو برآمد به تمسخر. به هم نگاه کردند و شکلک درآوردند و خندیدند و ناگهان با شنیدن آنچه از دهان خلیفه درآمد، ساکت شدند: آفرین!» خلیفه خودش هم از آنچه گفت، تعجب کرد. واقعاً چرا باید این زن را تحسین کند، آن هم به خاطر وفاداری به شوهری که اکنون از دنیا رفته است؟

 

+ دوازدهُم - علی موذنی


معاویه راه می رود و صدایش حالا به فریاد: ابوبکر خلیفه بود، روزگار را حرام کرد بر خودش و رعیتش، مُرد و نامش هم با خودش زیر خاک رفت. عمر هم، ده سال بر گرده مردم سوار بود، او هم مُرد و نامش هم با خودش دفن شد.»

متعجب نگاهش می کنم. می فهمد که منتظر ادامه ام. اما محمد.»

انگار خسته، خودش را رها می کند روی تخت: سال هاست که مرده اما. اما نامش را تا کنار نام خدا بالا برد.»

آه بلندی می کشد: عجب همتی داشتی محمد! که اکنون هر روز بر سر مأذنه ها، نامت را بعد الله فریاد می زنند.»

 

+ حاء. سین. نون - سید علی شجاعی


امام پر غم از منبر به زیر می آید و همچنان فریادهای صلح» و زندگی» میان مسجد، که کنارش می روم: چرا صلح؟ وقتی دشمن از ما چنین می خواهد، یعنی حکماً به صلاح ما نیست. شرط اول دشمنی همین است. آن نکنیم که او می گوید و می خواهد.»

امام عبایش را مرتب می کند و از مسجد خارج می شود و من هم به دنبالش. او هم همین می داند، که چنین می گوید. اکنون مخالفت با خواسته اش، در حقیقت پذیرش خواسته پنهانش است.»

گنگ و متعجب، کنار امام قدم برمی دارم: این صلح اما، خفت و خواری می شود برای شیعیان.»

امام دستم را می گیرد و شمرده در گوشم زمزمه می کند: افزون بر شکست اکنون معاویه؛ اگر چنین نکنم، شیعه ای بر خاک نمی ماند، مگر کشته و به خون غلطیده.»

 

+ حاء. سین. نون - سید علی شجاعی


چگونه می اندیشید یابن رسول الله؟»

امام آهی می کشد که اشک می دود به چشمانم: گفتمت. این جماعت با بهتر از من وفا نکردند، او که علی بود و جان رسول و برادر و وصی اش. با من چگونه وفا کنند؟»

بغضم را فرو می خورم: جنگ چه می شود؟ بدون سپاه و چنین تنها؟»

امام نامه ها را کناری می زند: ما جنگ آغاز نکردیم که طالب ادامه قتال باشیم، به قصد دفاع خروج کردیم.»

اما حق شماست خلافت و حکومت و.»

امام پای زخم خورده را کنار نامه ها پیش می آورد: پدرم را هم همین حق بود عدی، اما چون یاوری نیافت، سکوت اختیار کرد. اگر چه خار در چشم و استخوان در گلو. چگونه به جنگ شویم با سپاهی که جنگ نمی خواهد؟»

محکم و بی تردید می گویم: ما که هستیم، اگر چه کم و بسیار هم کم.»

لبخندی به چهره امام می آید: نتیجه جنگ و ستیز ما، که بسیار اندکیم، در برابر بی شمار شام چه خواهد بود؟ از دست دادن همین اندکی که شمایید و بازماندگان اصحاب پدرم علی و.»

غمی به ناگاه میان کلام امام: و ریختن خون همه شیعیان ما. افزون که معاویه از این جنگ، بیش از حکومت عراق می خواهد و. نمی دهیمش.»

 

+ حاء. سین. نون - سید علی شجاعی


کنیز بیرون نرفته، شاخه گلی وحشی، پیش پای امام می گذارد: کنار راه دیدمش، زیباست اما ناقابل، دوست داشتم تقدیم شما.»

چهره امام به لبخندی می شکفد: عاقبتت به خیر. برو که در راه خدا آزادی.»

کنیز خندان و شاد می رود. من هم با کمی لبخند و بیشی تعجب رو به امام می کنم: گلی وحشی و بیابان رو. چه برابر با آزادی اش؟!»

امام دست روی زانویم می گذارد: خدا چنین ادبی عطا فرمودمان که اذا حُیّیتُم بِتَحیّه فحیّوا باحسَن منها»، چون موهبتی دادندتان، به نیکوترش پاسخ دهید. و برای او آزادی اش، نیکوتر.»

 

+ حاء. سین. نون - سید علی شجاعی


حیرت زده نامه را می خوانم، دوباره و چندباره؛ باورم نمی آید از بازی حسن. زمزمه می کنم: گفتمت که با همه عقل در ستیزیم. ببین چگونه خاکسترنشین مان کرد.»

میان کلام معاویه، بغضی است: عجب حماقتی مرتکب شدیم. عجب بلاهتی.»

و اشک می دود در چشمانش، باورم نمی شود. گریه معاویه را می بینم. چه آسان، بازی باخته را به برد بدل کرد. ما چه آسان تر، میدانِ پیروزی مان واگذاشتیم. بیراهه شد راه انتقام مان. تیرمان به سنگ نشست و باز، برای همیشۀ تاریخ، ننگ ابناء الطلقاء ماند برای فرزندان امیه.»

من هم کنارش بر زمین می نشینم. انگار ماتم زده یتیمی: در تمام عمرم چنین فریب نخورده بودم.»

خشم هم به اندوهم افزون می شود: حسن تنها یک تیر در کمان داشت، اما با همان، چند نشانه زد. نه به جنگ ابتدا کرد، نه تن به اسارت ما داد.»

معاویه باز عصبی می خندد: آنچه بیشتر آتش می زند بر دلم. خودش هم صلح را نپذیرفت. بار ننگش را بر دوش مردم گذاشت و. وای عمرو. ببین که در ت هنوز کودکیم. می توانست بی خطبه ای، صلح نامه بنویسد و. اما. نه اسیر ما شد، نه در بند مردم.»

 

+ حاء. سین. نون - سید علی شجاعی


بسم الله الرحمن الرحیم. 

حمد خدایی که عزت می بخشد هر که را بخواهد و ذلت هم. اما بعد؛ این صلح نامه ای است میان حسن بن علی بن ابیطالب و معاویه بن ابی سفیان، که حکومت واگذار می شود به معاویه تا به حکم خدا و سنت پیامبر عمل کند، به پنج شرط:

اول: برای خود جانشین نگمارد و حکومت بعد از او، از آن حسن بن علی باشد.

دوم: ناسزا و دشنام و لعنت امیرالمؤمنین، علی بن ابیطالب ترک کند، در قنوت و در همه حال؛ و امر دشنام هم، از والیان بردارد.

سوم: مردم، در شام و عراق و یمن و حجاز و یا در هر کجا، در امان باشند و هیچ کس به کردار گذشته اش مؤاخذه نشود و اهل عراق به کینه رفته، عقوبت نبیند.

چهارم: اصحاب و یاران و دوستداران امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب، به هر سرزمینی، در امان باشند و بیمناک جان و مال و زن و فرزند نباشند.

پنجم: معاویه در نهان و آشکار توطئه ای علیه اهل بیت پیامبر نکند و خود را امیرالمؤمنین نخواند.

والسلام.

 

+ حاء. سین. نون - سید علی شجاعی


آگاه باش که در حلالِ اموال حساب است و در حرامش عقاب و در شبهاتش عتاب، پس دنیا را پیش چشمت برابر مرداری قرار بده که به وقت ناچاری و ناگزیری از آن برگیرند. تو هم به کمترینِ کفایتت از دنیا برگیر، که اگر حلال بود، زهد ورزیده ای و اگر حرام بود تو را عتاب و عقابی نیست.»

 

+ حاء. سین. نون - سید علی شجاعی


می گوید: من حسنم و پدرم علی بن ابیطالب و تو معاویه و پدرت صخر؛ مادر من فاطمه و مادر تو هند؛ جد من رسول خدا و جد تو عتبه بن ربیعه؛ جده من خدیجه و جده تو فتیله. پس لعنت خداوند بر او که ذکرش زشت تر و نسبش پست تر و شرش در گذشته و آینده بیشتر و کفر و نفاقش قدیم تر و ریشه دارتر است.» 

 

+ حاء. سین. نون - سید علی شجاعی


چشم هایش از اشک پر شد. سرش را پایین انداخت و با گوشۀ آستینش اشک هایش را پاک کرد. مرد که نباید گریه کند؛ این لازمۀ مرد شدن بود. در دلش گفت چه کسی گفته مرد گریه نمی کند؟! حتماً تمام آن مردهایی که این حرف را می زنند، خودشان یک وقتی در گوشه ای دنج که دلشان گرفته، آرام اشک ریخته اند. اصلاً چرا برای مرد بودن، باید از قلبش بگذرد.

 

+ بچه های فرات - لیلا قربانی


برادرم! حسین جانم! بعد از آن که جان تقدیم خدایم کردم و چون غسلم دادی و کفن پوشاندی و بر تابوتم نهادی؛ بر سر مزار جدمان رسول خدا ببر تا آنجا دفنم کنی؛ که سزاوارترم از کسانی که اکنون کنار اویند.»

عمو دست پدر را میان دستانش می گیرد و آرام اشک. اما اگر عایشه و دیگرانی مانع شدند، سوگندت می دهم به خدا و رسول، که قطره خونی ریخته نشود و مرا جانب مزار جده ام فاطمه بنت اسد ببری و همان جا مدفون کنی. تا پیامبرمان را ملاقات کنیم و شکایت ببریم از ظلمی که این امت بعد از او، بر ما روا داشتند.»

 

+ حاء. سین. نون - سید علی شجاعی


گفتیم: آیا طلب دیدار کسی را کردن بی حرمتی به شأن اوست؟»

گفت: اگر آن کس بسیار فراتر از دیدار ما باشد، آری، طلب دیدار او بی حرمتی است.»

گفتیم: پس شنیدن صدایش را چگونه توجیه می کنی؟»

گفت: اگر او اراده کرده است صدایش شنیده شود، از عهده ی ما خارج است، اما این که ما اراده ی دیدن او را کنیم، حرفی دیگر است.»

گفتیم: آیا دیدار او ایمان ما را محکم تر نخواهد کرد؟»

به تندی پیش آمد، و ما از هجوم بادی پس رانده شدیم و اگر جامه مان را سخت به دور خود نمی پیچیدیم، از تن مان پر می کشید. فریاد زد: راستی که اگر دلی بیمار نداشتید، از دیدار معجزات او به ایمانی دست می یافتید که به استحکام آسمان بی ستون باشد.»

گفتیم: گفتن این حرف برای تو که او را می بینی، آسان است، اما برای ما نه.»

آن چنان بر ما هجوم آورد که توفانی درختان را از ریشه بر می کند. به زمین افتادیم. فریاد کشید: این ادعای شما دروغی بس بزرگ است، زیرا چشمان من نیز قادر به دیدار او نیست، نه چشمان من که هیچ چشمی. من خدا را به دل خویش می بینیم.» و آرام شد.

گفت: شما نیز برای آن که او را ببینید، دل بیمارتان را شفا بخشید.»

چنان نرم سخن گفتیم که بعید می دانستیم بشنود: آیا تو خود در اندیشه ی دیدار او نمی سوزی؟»

به آرامش وزش نسیمی گفت: چگونه می سوزم وقتی به دل می بینمش؟» 

 

+ موسای عیسی - علی مؤذنی


استاد، این همه دلتنگی برای چیست، این اندوه و این سراسیمگی؟»

آه از آن نگاه دلتنگ! گفت: می ترسم خداوند قدوس بر من خشم گیرد، زیرا او به کرامت خویش غیور است.»

از این ادعا قلب کاتب چنان تیر کشید که جز شفای دست استاد آن را آرام نکرد. گفت: اگر بنی اسرائیل به چیزی دلبسته شود که به سبب آن خداوند را از یاد ببرد، خداوند آن چیز را نابود خواهد کرد.»

یوحنا گفت: چگونه ممکن است، استاد، حال آن که شما به کذب ادعای دیگران برخاستید؟»

گفت: ابراهیم، اسماعیل را کمی بیشتر از آنچه شایسته اش بود، دوست می داشت. خداوند به او فرمان داد فرزندش را قربانی کند تا آن دوستی گناه آلود از دلش پاک شود. چه بیمناک است فرمان خدا! موی سر آبشالوم که آن را بیش از هر چیزی دوست می داشت، اسباب مرگش شد. اراده ی خداوند بر فروختن یوسف قرار گرفت، زیرا یعقوب یوسف را بیش از هر چیزی دوست می داشت. و اکنو من کیستم؟ آیا برای ابراهیم و یعقوبِ این قوم، اسماعیل و یوسف نیستم یا به مویِ بلندِ بنی اسرائیل، آبشالوم؟»

 

+ موسای عیسی - علی مؤذنی


به مردم فرمود: بدانید که خدا را نه آغازی است نه پایانی. همه چیز را با کلمه ی خود پدید آورده است. نه دیده می شود نه به فهم بشر در می آید. جسم نیست، مرکب نیست، تغییرناپذیر و نامحدود است. بی نهایت است، بی نیاز است، نه می خورد نه می خوابد نه بر او نقصی وارد می آید. و همه جا هست. اوست که زنده می کند، شفا می بخشد و می میراند.»

و دست هایش را به آسمان بلند کرد و گفت: خداوندا، تو می دانی که من به آنچه گفتم، ایمان دارم، این روز شاهد من در روز جزا خواهد بود.»

و به مردم گفت: و شما گمراهان، توبه کنید و ایمان بیاورید که عیسی بشری است فانی. از مشتی گِل سرشته شده است. آغاز داشته است و انجامی دارد. اگر شفا می بخشد، به خواست خداوند قدوس است، وگرنه او خود قادر به آفریدن مگسی نیز نیست.»

پس از این سخن، کاهن اعظم، پیلاطس و هیرودیس با خشنودی از استاد تشکر کردند، زیرا اعتراف صریح او به بنده بودن، فتنه ای را فرو خواباند که شیطان برپا کرده بود، اما استاد با اندوه گفت: بدانید از همان جا که نور می جویید، تاریکی روی خواهد آورد. تنها تسلای دل من ظهور رسول الله است که عقاید باطل را درباره ی من آشکار خوهد کرد.»

 

+ موسای عیسی - علی مؤذنی


گفت: این دنیا بی ارج نیست اگر از آن به نیکویی بهره بریم. هر چه اینجا کشت کنیم، آنجا درو می کنیم.»

گفتم: من از نفاق و حرص و پلیدیش بیزارم.»

گفت: من نیز بیزارم. همه بیزاریم. اما همین دنیا با همه ی بدی هایش در آن دنیا مایه ی حسرت است اگر ما خود بد بوده باشیم.» 

 

+ موسای عیسی - علی مؤذنی


به سویشان هجوم بردم و فریاد زدم: آن زن زانی را به یاد دارید؟»

و آستین کاهنی را که از برابرم می گریخت، گرفتم. گفتم: قصدتان چه بود؟ آیا او از آزمون های پیشین تان سربلند بیرون نیامده بود که او را به امتحانی دیگر برخاستید؟»

گفت: تصور ما بر این بود که اگر او را آزاد کند، مخالف آیین موسی عمل کرده، پس نزد ما گناهکار است، و اگر او را کیفر دهد، مخالف تعلیمات خود عمل کرده، زیرا او به مهربانی بشارت می داد.»

آستینش را رها کردم. گفتم: و خود به دامی افتاد که برای او نهاده بودید.»

گفت: گفتیم: استاد ما این زن را در حال دستگیر کرده ایم. موسی دستور سنگباران چنین زنی را داده است. نظر تو چیست؟ او خم شد و با نوک انگشت خویش دایره ای بر زمین رسم کرد که به آیینه ای بدل شد. گفت: این آیینه گناهان شما را می نمایاند. آن کس که از برابر آینه گذشت و آینه از گناهانش کدر نشد، حق دارد اولین سنگ را به سوی این زن پرتاب کند.»

گفتم: و شما از آینه ای که او بر زمین رسم کرد، گریختید، زیرا می دانستید آن آینه تیرگی دلتان را بر یکدیگر آشکار خواهد کرد.» 

 

+ موسای عیسی - علی مؤذنی


با دست ناپاک غذا خوردن انسان را پلید نمی کند، بل انسان از آن چیزی که از او دفع می شود، نجس و پلید می گردد.»

کاهنی دیگر سر برآورد. گفت: یعنی اگر من گوشت خوک یا هر گوشت ناپاک دیگری را بخورم، نجس نمی شوم؟»

نیشخند را بر لبان آنان دیدم. پس به نیش زبان چهره شان را در اخم فرو بردم. گفتم: نافرمانی به انسان داخل نمی شود، بل از انسان، از قلب انسان بیرون می شود.» 

 

+ موسای عیسی - علی مؤذنی


سکوت بعد از روضه از چایی اش شیرین تر است. چند لحظه بین تمام شدن روضه و شروع دعای بعد از آن. زن ها هنوز زیر چادر گریه می کردند. مردها آن طرف هنوز روی پایشان می زدند و یا حسین های خفه ای می گفتند.

 

+ رست خیز (کآشوب 2) - دبیر مجموعه: نفیسه مرشدزاده


در روستای پدری علم خیلی محترم بود. اول محرم خانواده هایی که صاحب علم بودند آن را تحویل می گرفتند و با احترام می آوردند خانه. علم ده روز با احترام در خانه نگهداری می شد، مثلاً در گنجه یا پستویی دور از دسترس. بی سوادترین آدم ها هم می دانستند پرستیدن علم شرک است اما احترام این چوب تزیین شدۀ سه متری در خانه ها به حدی بود که بچه ها را از سر و صدا کردن در اتاقی که علم در آن بود منع می کردند. می گفتند علم این روزها درد داره». آن لحظه ای که جوان های علمدار با بغض اشعار سوکی را از زبان ابوالفضل می خواندند، دردِ علم باورپذیر می شد. 

 

+ رست خیز (کآشوب 2) - دبیر مجموعه: نفیسه مرشدزاده


به خاطر باور داشتن به معنا» فکر می کردم روحی مؤمنانه تر از جعفر دارم. تا این که دیدم جعفر وقتی جسمِ قرآنش را دست می گیرد چه حس آرامشی دارد. دیدم که مفاتیح چه عزیز است برایش. دیدم که راحت تر از من می رود سراغ روضه ها و سخنرانی ها. حتی راحت تر سینه می زد، پس جعفر برای چه گریه می کرد؟ برای چه سینه می زد؟ جعفر می گفت حادثۀ کربلا جوری طراحی شده که هر کدام از اجزای حادثه به تنهایی تکانت دهد.

 

+ رست خیز (کآشوب 2) - دبیر مجموعه: نفیسه مرشدزاده


آن شب با شنیدن آژیر قرمز، چراغ ها را خاموش کرده بودیم و داشتیم با نور تلویزیون کارهایمان را انجام می دادیم. اهل پناهگاه رفتن نبودیم. توی تاریکی چشمم گیر کرد به نگاه پسرکی که با لباس خاکی راه راه، بدون جوراب و با یک دمپایی پلاستیکی چند سایز بزرگ تر از پایش روی زمین نشسته بود و از توی تلویزیون به من زل زده بود. هم سن و سال خودمان بود، شاید کمی کوچک تر. پوست لب هایش خشک بود. خبرنگار با اسیر بغل دستی اش مصاحبه می کرد اما نگاه بی رمق و سمج پسرک به دل من قلاب شد. با نگاه پسرها غریبه نبودم. در خانوادۀ مادری همبازی دختر نداشتم و فقط می توانستم همپای فوتبال پسرخاله ها شوم اما در چشم های این پسر خبری از برق شیطنت نگاه پسربچه ها نبود. دانۀ درشت اشکی را به زحمت نگه داشته بود و دانه های درشت تر را قورت می داد. در یک آن، داغی و سرخی همۀ خون های به ناحق ریخته شدۀ عاشورا زیر پوست گونه هایم دوید. برای اولین بار بلندمرتبه شاهی ز صدر زین» بر زمین خشک دلم افتاد و نمِ یک دانه اشک واقعی، زیر پلک پایینم پهن شد. در خیالم بارها این لحظه را تصور کرده بودم؛ لحظۀ اشک اول که نشان طاهره می دادم و بالاخره بعد از سال ها نگاه تحسین آمیزش را پاداش می گرفتم. اما این اشک نشان دادنی نبود.

 

+ رست خیز (کآشوب 2) - دبیر مجموعه: نفیسه مرشدزاده


مهدی که به بهانۀ درس، ما را گذاشت و رفت لندن و دیگر هم برنگشت. هرچند غر می زند و بدی هوا را می گوید، شاکی است از این که آسمان لندن همیشۀ خدا ابری است و او روزهای ابری دلش می گیرد اما این ها همه اش حرف است. هر وقت حالش گرفته است، نذری می کند و سفره ای می اندازد. یک روضۀ خانگی برای خودش راه انداخته آن جا. ظهر عاشورا هم قورمه سبزی می دهد. تازه از رنگ سبزی هایش پیداست که بیشتر سرخ شان می کند تا مجلسی تر شوند. غذای امام حسین برای مهدی غذا نیست، دواست.

 

+ رست خیز (کآشوب 2) - دبیر مجموعه: نفیسه مرشدزاده


تو یه فیلم دیدم سربازای هیتلر رژه می رن. چپ دو سه چار، چپ دو سه چار. یهو تنم لرزید. زدم زیر گریه. زنم از آشپزخونه اومد بیرون، گفت چته؟ گفتم هیچی. دلم یه جوری شده بود. گفتم اگه صدای پای سربازا اینه که این جور دل من رو می لرزونه، این زن و بچه تو کربلا بدترش رو شنیدن. من خودم خدمت رفته بودم ولی تو رژه همه ش خنده بود و مسخره بازی. حالیمه، نمی گم اونا تو کربلا رژه می رفتن، عقلم می رسه ولی اون همه لشکر حتماً یه صدایی داشتن. چه می دونم، صدای زره، طبل، هر چی.»

 

+ رست خیز (کآشوب 2) - دبیر مجموعه: نفیسه مرشدزاده


این همه سال، داشتیم چکار می کردیم؟ دنبال کدام گم کرده می گشتیم؟ از چه چیزی ناراحت بودیم که ناراحتی مان تمام نمی شد؟ برای که گریه می کردیم؟ سؤال ها بی انتهایند و جواب خیلی هایشان را هنوز نمی دانم. فقط می دانم که ما زیر عَلَمِ این خیمه آدم های بهتری شدیم.

 

+ رست خیز (کآشوب 2) - دبیر مجموعه: نفیسه مرشدزاده


امام سخن به نیمه رها می کند و قلم در دست می گیرد. رضایت را که در چشمان ابراهیم می بیند، می خواند و می نویسد: من حسین بن علی، زمینی را که در آنیم به مرکز کربلا، و ابعاد چهار میل در چهار میل، از ابراهیم بن عمیر، امیر قبیلۀ بنی اسد خریدم؛ به هزار دینار و با سه شرط؛ اول آن که، چون واقعه در گرفت و حادثه انجام پذیرفت، اجساد ما میان بیابان رها نماند و بنی اسد در کار تجهیز برآیند.»

بغض می دود در گلوی ما هر سه، امام اما ادامه می دهد: و دوم آن که، محل قبور ما برای عزادارنم آشکار کنند و راه بر ایشان بنمایند.»

اشک می نشیند در چشمان ما هر سه، امام اما می خواند: و سوم آن که، تا سه روز میزبان باشند سوگواران و زائرانم را، و آب و خرما چنان دهندشان که گرد خستگی، بر چهرۀ ایشان نماند.»

به هق هقی آرام می لرزد شانه های ما هر سه، امام اما می نویسد: و این زمین، از آن فرزندان و پیروان و زائرانم. تا آن زمان که زمان هست و روزگار پابرجا. تا قیامِ قیامت و آغازِ انجام این دنیا. و همگان بدانند که این سرزمین را، و خاکش که خون ما بر آن ریزند، صاحبی نیست مگر من، حسین پسر دختر پیامبر، که بخشیدمش به آنان که بر عزایم اشک فشانند و روی خراشند و جامه چاک دهند. پس هر که به این سرزمین درآید، در خانه خویش پا گذاشته.»

 

+ فصل شیدایی لیلاها - سید علی شجاعی


مستأصل مانده ام میان میدان، که عمر می رسد: به ضیافت که نیامده ای حر! مهیای نبرد نمی بینمت، نمی شنوی فریاد پر تکرارم را، که این جماعت به نظم آورم.»

به راستی می خواهی با حسین جنگ آغاز کنی؟»

عمر بی درنگ می گوید: نظاره کن که چه می کنم. جنگی که تنها، بریدن سرها و افتادن دست ها آغاز آن است. امروز.»

رهایش می کنم به قصد خیمه ام. چقدر این کلام را می شناسم. بریدن سرها و افتادن دست ها، آغاز آن است. انگار کن دیشب شنیده ام. آن قدر تازه می نماید که گویی به قاعدۀ تسبیح، هزار باره مرورش کرده ام. جنگی که تنها، بریدن سرها و افتادن دست ها، آغاز آن است. از اسب پایین می آیم و به آتش رمل ها می نشینم. بیش از بیست و پنج سال می گذرد. اما از کلام اکنونم، پرجان تر است. همین نزدیکی ها. در مسجد کوفه. علی بر فراز منبر خطبه می خواند. و سخن به این جا رسید. سلونی قبل ان تفقدونی. بپرسیدم، پیش از آن که نیابیدم. از زمین و آسمان ها. و دست بر سینه اش گذاشت. که کان و چشمۀ هر چه علم، این جاست. من نزدیک سعد بن ابی وقاص بودم که برخاست. یا علی! بگو چند مو در سر و صورتم می بینی. بعد این همه سال، هنوز تلخی لبخند علی، کامم به تلخی می نشاند. لبخندی تلخ و ی سکوت، که فریاد افسوسش، از گوشمان گذشت و تا آسمان رفت. سعد وقاص! در بنِ هر مویت، فرشته ای است که به دوام لعنتت می کند و نفرینت می فرستد. اندیشیدم که شاید به خاطر لجاجت کودکانه ای که در سؤال سعد بود، علی اما گفت. حبیبم رسول خدا مرا این سؤال تو گفته بود. و هم فرمود که پسرت، که اکنون به کودکی در خانۀ توست. بغض در گلوی علی نشست. به جنگ با پسرم حسین بر خواهد خاست. جنگی که تنها، بریدن سرها و افتادن دست ها، آغاز آن است. علی از منبر به زیر آمد. اما شنیدم که می گفت. خدا روی گرداند از آن که با حسین بستیزد.

 

+ فصل شیدایی لیلاها - سید علی شجاعی


خودم را به شبث می رسانم: شبث چگونه شرمت نمی آید، از این که دیروز حسین را بخوانی و امروز مقابلش به ستیز آیی؟»

من فقط چنین نیستم. بیش از نیم مردان این سپاه چنین اند.»

برآشفته می گویم: این خیانت را افتخاری نیست. چه یک تن. چه هزاران. باورم نمی آید که بتوانی امروز شمشیر به دست بگیری و.»

چنان کلام می رانی که انگار اکنون در کنار حسینی. تنها تفاوت من و تو یک نامه است. که آن را هم به پای حماقتم بنویس.»

نزدیک تر می روم، آن قدر که پایمان به هم می ساید: پاسخی برای سؤالم نشنیدم. مگر تو حسین را برای امارت کوفه نخواندی، چرا اکنون.»

شبث بی حوصله، سپرش را دست به دست می کند: بلاهت را هم اندازه ای است حر. به حرف دیروز پا بفشارم که امروز، سر به باد دهم؟ خون بهایم را تو باز می دهی؟ نمی دانی که اکنون قدرت به تمامه، از آن امیرمان یزید است؟ معجون جنون سر نکشیده ام که پهن بسوزانم میان سفرۀ رنگین عبیدالله. اگر.»

کلامش نیمه زمین می زنم: نمی فهمی که نزاع بر سر یک خلخال نیست؟ خون پسر پیامبر.»

شبث اسب هی می زند: بی جهت جوش و خروش نکن. فرمان خلیفۀ مسلمین است. او هم صلاح و فلاح امت و اسلام، بهتر و بیشتر می داند.»

و می رود. دندان می سایم از این همه حماقت. به راستی نمی فهمند که انجام این واقعه چیست؟

 

+ فصل شیدایی لیلاها - سید علی شجاعی


ای سپاه خدا، بر مرکب جنگ نشینید و به رزم آیید، که شما را بشارت بهشت است.»

دهانم به خشکی و پیشانی ام به عرق می نشیند. عمر به کدام بهشت بشارت می دهد این سپاه را؟ از جان به یقینم که این بهشت، همان نیست که در سینۀ من هم، بشارتش می شنوم. عمر مگر به چه آیین است، که راه بهشت اش از میان خون فرزند پیامبر می گذرد؟

 

+ فصل شیدایی لیلاها - سید علی شجاعی


زهیر و حبیب را رها می کنم و کنار عباس که مقابل خیمه اش نشسته، خیرۀ افق می نشینم، به سکوت. که در آرامش حضورش، عطش و آفتاب و خستگی رنگ می بازد. ناخواسته خاطره ای میان سینه ام جان می گیرد که همراه آمدنش، آرام زمزمه می کنم: پدرم، قرظه انصاری، تا آن زمان که بود، حکایتی را هزار باره، به قاعدۀ لالایی هر شب، برایم می گفت. نمی فهمیدم چرا چنین پر تکرار، مرور یک واقعه می کند. انگار بزرگ ترین ودیعه و گران بهاترین میراثش را به من می بخشید، آن چنان که به شیدایی، این قصه می خواند.»

عباس هم چنان به سکوت می شنود: بعد از فاطمه، علی چون تصمیم گرفت برای ازدواج، عقیل را فرا خواند، که شهره بود به علم انساب عرب، پی انتخاب همسر. که زنی را به خواستگاری رود، که پدر و مادرش از خاندان کرامت و شجاعت باشند. از مادر، شیر حیا خورده باشد و از پدر، نان شهامت گرفته. این چنین باشد تا پسرانی بیاورد به غایت دلاوری. علی گفته بود.»

اشک در چشمان عباس می نشیند و بغض در گلوی من می دود: برای آن روز که حسین تنهاست. و چنین بود که عقیل، مادرت را از بنی کلاب، به همسری علی درآورد.»

چند قطره اشک از چشمان عباس می افتد، تند و پی در پی، و از چشمان من هم. دلم می خواهد بگویم، و چون لوای حسین دست توست، به یقین واقعه چنان که باید می شود. عباس شمشیر بر کمر محکم می کند: خدا پدرت را قرین رحمتش گرداند، که حکایت به حقیقت خوانده است.»

صدایش طنین همیشه را می گیرد: فردا در میدان نبرد، به دفاع از حسین، چنان کنم که تاریخِ عرب نه دیده و نه شنیده باشد. که پدرم علی چنین خواسته و گفته است. و مرا جز این آرزویی نیست. تو بگو اصلاً بهانۀ زندگی.»

 

+ فصل شیدایی لیلاها - سید علی شجاعی


شهادت حسین را، زینب باید بخواندمان. و سجاد. و تا ابد مجنون بمانیم، پیش پای این کلام: اللهم فتقبل منا هذا القربان.» که عاشورا، فصل فصل هاست و وصل ها؛ و کار ما حیرانی و اشک تا نوای: انّ جدّی الحسین قتلوه عطشانا.»

 

+ فصل شیدایی لیلاها - سید علی شجاعی


جان می دهی اگر ببینی شمر راهی قتلگاه است. شمر می رود و جان زینب هم. که خنجری است در دستان شمر. قالب تهی می کنی اگر جابر بگویدت که پیامبر گفت، به قیامت فقط شیعیان علی را به نام پدر می خوانند و باقی به نام مادر، که شرم نباشد از ولادت طهارت. ببین که نعل تازه می زنند. و ورق پاره های قرآن به قتلگاه. و شمر می رود. و جان زینب هم. مجنون می شوی تا ابد، اگر بشنوی که شمر بر سینه و حسین در این کلام: اکنون هم اگر برخیزی و این قساوت به دستان تو نباشد. شفاعتت را خودم در قیامت.» شمر اما. 

 

+ فصل شیدایی لیلاها - سید علی شجاعی


گفتم: شیعه ای؟»

گفت: هستم.»

گفتم: حاجت بزرگی داشتم از امام غایبمان، تمام شب صدایش کردم. امّا نیامد.»

بغض گلویم را گرفت. با صدای پرطنین گفت: اگر او را بشناسی می دانی که هیچ حاجت خواهی نیست از دل او را طلب کند و او نیاید.»

با دو دست بر سر زدم و نالیدم: راست گفتی. خاک بر سرم که بی لیاقتم. دل به چه چیزها سپردم و از سرورم غافل شدم.»

جلو آمد و سر انگشت اشکم را پاک کرد و گفت: امام نیستم اگر چنین ضجّه هایی را بشنوم و به فریاد نرسم. به من نگاه کن محمّد بن عیسی! گل یاسی که از من طلب کردی، فاطمه ات اکنون در آغوش مادر خفته است.»

 

+ سرود سرخ انار - الهه بهشتی


وقتی وارد خانه شدیم، همه جا را روشن و نورباران دیدم. هرچه فانوس و گردسوز در خانه داشتیم، روشن بود. گفتم: این همه چراغ را برای چه روشن کرده ای؟»

و از سؤال خودم پشیمان شدم. شاید از تنهایی ترسیده است. امّا رئوف چادر و روبنده اش را برداشت، تبسمی کرد و گفت: می دانستم که امشب دعاهایت طولانی تر و استغاثه ات بیشتر است، خانه را پر از نور کردم تا اشتیاقت برای نمازشب و دعا بیشتر شود.»

 

+ سرود سرخ انار - الهه بهشتی


اَلحَقُّ مَعَ عَلی وَعَلیٌّ مَعَ الحَق، یَدُورُ مَعَهُ حَیثُما دَار. همیشه حق با علی است و علی با حق است. حق به دور علی می گردد، حق دنباله روی علی است، هر جا علی باشد حق حضور می یابد. این کلام به آیۀ قرآن می ماند، نص صریح کلام پیامبر است. پیامبر آنقدر این کلام را در زمان حیات خویش تکرار کرده است که هیچکس ناشنیده نماند. و این یعنی کلام علی حکم است. عین عدالت است و اطاعت می طلبد.

 

+ کشتی پهلو گرفته - سید مهدی شجاعی


من که کنیزی ام – به افتخار – در خانۀ شما، می دانم که: فدک قریه ای است در اطراف مدینه، از مدینه تا آنجا دو – سه روز راه است. این باغ از ابتدا دست یهود بوده است تا سال هفتم هجرت. در این سال که اسلام، نضج و قدرتی فوق العاده می گیرد، یهود، بیم زده، از در مصالحه درمی آیند. و این باغ را به شخص پیامبر هدیه می کند تا در امان بمانند. پیامبر آن را می پذیرد و باغ در دست پیامبر می ماند تا آیه واتِ ذَالقُربی حَقَّهُ». نازل می شود و پیامبر به دستور صریح خداوند، فدک را به شما می بخشد.» این، واقعیتی نیست که کسی بتواند آن را انکار کند. اگر پدرتان رسول خدا هم پیش از ارتحال، همۀ مسلمانان را جمع می کرد و سؤال می فرمود: فدک از آن کیست؟» همه بی تأمل می گفتند: فاطمه.» اینکه حالا چرا همه خفقان گرفته اند و دم برنمی آورند، من نمی دانم.

 

+ کشتی پهلو گرفته - سید مهدی شجاعی


وقتی آتش از در خانه خدا بالا رفت، عمر، آتش بیاره معرکۀ ابوبکر، آنچنان به در حریم نبوت لگد زد که فریاد تو از میان در و دیوار به آسمان رفت. مادر! مرا از عاشورا مترسان. مرا به کربلا دلداری مده. عاشورا اینجاست! کربلا اینجاست! اگر کسی جرأت کرد در تب و تاب مرگ پیامبر، خانۀ دخترش را آتش بزند، فرزندان او جرأت می کنند، خیمه های ذراری پیغمبر را آتش بزنند. من بچه نیستم مادر! شمشیرهایی که در کربلا به روی برادرم کشیده می شود، ساختۀ کارگاه سقیفه است. نطفۀ اردوگاه ابن سعد در مشیمۀ سقیفه منعقد می شود. اگر علی اینجا تنها نماند که حسین در کربلا تنها نمی ماند. حسین در کربلا می خواهد با دلیل و آیه اثبات کند که فرزند پیامبر است. پیامبری که تو در خانۀ او و در حریم او مورد تعدی قرار گرفتی. تعدی به حریم فرزند پیامبر سنگین تر است یا نوۀ پیامبر؟ مادر! در کربلا هیچ زنی میان در و دیوار قرار نمی گیرد. خودت گفته ای. ما حداکثر تازیانه می خوریم، اما میخ آهنین بدن هایمان را سوراخ نمی کند. مادر! وقتی تو را از پشت در بیرون کشیدند، من میخ های خونین را دیدم. نگو گریه نکن مادر! باید مرد در این مصیبت، باید هزار بار جان داد و خاکستر شد. ما سخت جانی کرده ایم که تاکنون زنده مانده ایم. نگو که روزی سخت تر از عاشورا نیست. در عاشورا کودک شش ماهه به شهادت می رسد، اما تو کودک نیامده ات – محسن ات – به شهادت رسید. من دیدم که خودت را در آغوش فضه اندختی و شنیدم که به او گفتی: مرا بگیر فضه، که محسن ام را کشتند.» پیش از این اگر کسی صدایش را در خانه پیامبر بالا می برد، وحی نازل می شد که پایین بیاورید صدایتان را» اگر کسی پیامبر را به نام صدا می کرد وحی می آمد که نام پیامبر را با احترام بیاورید.» هنوز آب تغسیل پیامبر خشک نشده، خانه اش را آتش زدند. آن آتش که عصر عاشورا به خیمه ها می گیرد، مبدأش اینجاست. دختر اگر درد مادرش را نفهمد که دختر نیست. من کربلا را میان در و دیوار دیدم وقتی که نالۀ تو به آسمان بلند شد. بعد از این هیچ کربلایی نمی تواند مرا اینقدر بسوزاند. شاید خدا می خواهد برای کربلا مرا تمرین دهد تا کاروان اسرا را سرپرستی کنم، اما این چه تمرینی است که از خود مسابقه مشکلتر است. در کربلا دشمن به روشنی خیمه کفر علم می کند، اما اینها با پرچم اسلام آمدند، گفتند از فتنه می هراسیم، کدام فتنه بدتر از این؟ دیگر چه می خواست بشود؟ کدام انحراف ایجاد نشد؟ کدام جنایت به وقوع نپیوست؟ کدام حریم شکسته نشد؟ کاش کار به همینجا تمام می شد.

 

+ کشتی پهلو گرفته - سید مهدی شجاعی


پدر هنوز در کار تغسیل و تدفین پیامبر بود که از بیرون در صدای الله اکبر آمد. پدر مبهوت از عباس پرسید: عمو معنی این تکبیر چیست؟»

عباس گفت: یعنی آنچه نباید بشود شده است.» آنچه پدر کرد، غفلت و غیبت نبود، عین حضور بود. در آن لحظه هر که پیش پیامبر نبود، غایب بود. غیبت و حضور نسبی است. وقتی که دین خدا بر زمین مانده است، با دین و در کنار دین بودن حضور است. هر که نباشد، دچار وسوسه و دسیسه می شود. کسی که چراغ و در کنار چراغ است که راه را گم نمی کند. ماه باید در آسمان باشد و از خورشید نور بگیرد، به خاطر کرم شب تابی که نباید خود را به زمین برساند.

 

+ کشتی پهلو گرفته - سید مهدی شجاعی


اگر تو فاطمه نبودی با آن عظمت دست نیافتنی و من هم حسن نبودم با این قلب رقیق و دلِ شکستنی، باز هم سفارش تو مادر – گریه نکردن – عملی نبود. اگر من تنها یک فرزند بودم – هر فرزندی – و تو تنها یک مادر بودی – هر مادری – در حال ارتحال، باز هم به دل نمی شد گفت که نسوز و به چشم نمی شد گفت که آرام بگیر و اشک مریز. چه رسد به این که تو فقط یک مادر نیستی، تو فاطمه ای!

 

+ کشتی پهلو گرفته - سید مهدی شجاعی


یادم نمی رود آن روز را که رسول خدا در مسجد و در میان اصحاب، از ما سؤال کرد: برترین چیز برای زن چیست؟»

و ما همه ماندیم. حتی من که متصل به منزل وحی بودم ماندم، آمدم از تو سؤال کردم و پاسخ ترا پیش پیامبر بردم. بهترین چیز برای زن آن است که نه مردی او را ببیند و نه او مردی را.»

پیامبر به فراست دریافت که این کشف، کشف من نیست، کشف فاطمی است. گفت: این پاسخ از آن کیست؟»

گفتم: دخترتان فاطمه.»

با تبسمی ملیح فرمود: حقا که پارۀ تن من است.» فاطمه جان! آنچه از دست من رفته است، پارۀ تن رسول الله است. حضور تو مرهمی بود بر جراحت فقدان رسول. اما. اکنون من این همه تنهایی را به کجا ببرم؟

 

+ کشتی پهلو گرفته - سید مهدی شجاعی


پیامبر شبانه می بایست از مکه هجرت می کرد، در آن زمان که چهل کافر قداره بند دور تا دور خانۀ او را در محاصره داشتند و چهل شمشیر خون آشام لحظه می شمردند تا خون او را به تساوی میان خویش، تقسیم کنند. پیامبر، ایثارگری می طلبید تا در جای خویش بخواباند و کفار را ناکام بگذارد. آن ایثارمنش هیچکس جز پدر شما، علی بن ابیطالب نمی توانست باشد، وقتی پیامبر به او اشارت فرمود و از او نظر خواست. او نپرسید: من چه می شوم؟»

عرضه داشت: شما به سلامت می مانید؟»

پیامبر فرمود: آری، پسرعموی گرامی ام.» و وقتی دل ما، از هول و اضطراب، قرار نداشت، علی شیرین ترین خواب عمرش را آن شب به رختخواب پیامبر، هدیه کرد.

 

+ کشتی پهلو گرفته - سید مهدی شجاعی


عزیزدلم! خدا تو را چند روزی به زمینیان امانت داد تا بدانند که راز آفرینش زن چیست؟ و رمز خلقت زن در کجاست؟ و اوج عروج آدمی تا چه پایه بلند است. می دانم، می دانم دخترم که زمینیان با امانت خدا چه کردند، می دانم که چه به روزگار دردانه رسول خدا آوردند، می دانم که پارۀ تن من را چگونه آزردند، می دانم، می دانم، بیا! فقط بیا و خستگی این عمر زجرآلوده را از تن بگیر!

 

+ کشتی پهلو گرفته - سید مهدی شجاعی


یک بار عایشه گفت: چرا اینقدر فاطمه را می بویی؟ چرا اینقدر فاطمه را می بوسی؟ چرا به هر دیدار فاطمه، تو جان دوباره می گیری؟»

گفتم: خموش! عایشه! فاطمه بهشت من است، فاطمه کوثر من است، من از فاطمه بوی بهشت می شنوم، فاطمه عین بهشت است، فاطمه جواز بهشت است، رضای من در گروی رضای فاطمه است، رضای خدا در گروی رضای فاطمه است، خشم فاطمه جهنم خداست و رضای فاطمه بهشت خدا.» فاطمه جان! خاطر تو را نه فقط بدین خاطر می خواهم که تو دختر منی، تو سیّدۀ ن عالمیانی، تو برترین زن عالمی، خدا تو را چنین برگزیده است و خدا به تو چنین عشق می ورزد.

 

+ کشتی پهلو گرفته - سید مهدی شجاعی


آب بریز اسماء! کاش آبی بود که آتش این دل سوخته را خاموش می کرد، ای اشک بیا! بیا که اینجاست جای گریستن. فرشتگان که به قدر من فاطمه را نمی شناسند، به اندازۀ من با فاطمه دوست نبودند، مثل من دل در گروی عشق فاطمه نداشتند، ضجه می زنند، مویه می کنند، تو سزاوارتری برای گریستن ای علی! که فاطمه فاطمۀ تو بوده است. ای وای این تورم بازو از چیست؟ این همان حکایت جگرسوز تازیانه و بازوست. خلایق باید سجده کنند به این همه حلم، به این همه صبوری. فاطمه! گفتی بدنت را از روی لباس بشویم؟ برای بعد از رفتنت هم باز ملاحظۀ این دل خسته را کردی؟ نازنین! چشم اگر کبودی را نبیند، دست که التهاب و تورم را لمس می کند.

 

+ کشتی پهلو گرفته - سید مهدی شجاعی


به پدرم علی گفتی که به آنها بگوید: من عهد کرده ام با شما سخن نگویم، اما اکنون یک سؤال از شما می کنم، حاضرید که به صدق جواب دهید؟»

آن هر دو سوگند خوردند به خدا که جز به راستی پاسخ نگویند. به پدر گفتی که از آنها بپرسد، این کلام رسول الله را به گوش خود شنیده اند که: فاطمه پارۀ تن من است و من از اویم، هر که او را بیازارد، مرا آزرده و هر که مرا بیازارد، خدا را آزرده و هر که پس از مرگم او را بیازارد، همانند کسی است که در زمان حیاتم او را آزرده و هر که در زمان حیاتم او را بیازارد، همانند کسی است که پس از مرگم او را آزرده.»

آن دو گفتند: آری بخدا سوگند که این کلام پیامبر را شنیده ایم.»

بار دوّم و سوّم همان سؤال را پرسیدی و همین پاسخ را شنیدی. و بعد تو مادر! رو به آسمان کردی و گفتی: خدایا. من تو را گواه می گیرم و همه اینها را که در اینجا نشسته اند به شهادت می طلبم که این دو مرا آزرده اند، من از این دو ناراضی ام و تا زمان لقای خداوند با این دو سخن نخواهم گفت. خدایا! من به هنگام دیدار، شکایت این دو را به تو خواهم کرد و به تو خواهم گفت که این دو با من چه کردند.»

ابوبکر این حرف ها را که شنید، اظهار گریه و ناراحتی کرد و گفت: کاش من مرده بودم، کاش مادرم مرا نزائیده بود.»

اما از آنچه گرفته بود، هیچ پس نداد. عمر که خیال کرد گریه و اظهار تأسف، واقعی است برآشفت و ابوبکر را دعوا کرد: این چه وضعی است؟ تعجب از مردمی است که تو پیرمرد بی عقل را خلیفۀ خود کرده اند. تویی که به خاطر خشم یک زن بی تابی می کنی و از رضایتش خوشحال می شوی. تو را با خشم یک زن چه کار؟ بلند شو.»

همیشه عمر بود که ابوبکر را بلند می کرد و می نشاند. هر دو بلند شدند و از خانه رفتند، چیزی برای فریفتن عوام به دست نیاورده بودند. پدر که خود اسوۀ صلابت بود، از این همه استواری تو لذت می برد، اما دلش از مشاهدۀ حال و روز تو خون بود. زنی هیجده ساله، اما این طور مریض و رنجور و خسته. خدا بکشد دشمنان تو را مادر. که در طول چند ماه با سوهان خباثت، رشته حیات تو را بریدند.

 

+ کشتی پهلو گرفته - سید مهدی شجاعی


اگر کسی به من بگوید که من گونۀ نیلگون مادرت را، جای سیلی عمر را بر گونۀ مادرت ندیدم، می گویم: بازویش را چطور؟ جای تازیانه های عمر را هم ندیدی؟»

اگر بگوید ندیدم، می گویم: صدای نالۀ او را از میان در و دیوار چطور، آن را هم نشنیدی؟»

اگر بگوید نشنیدم، می گویم: دود و آتش را چطور؟ سوزاندن در خانۀ رسول الله را هم ندیدی؟»

اگر بگوید دودش به چشمم نیامد یا نرفت، می گویم: گریه های آشکار و شب و روز مادرم را چطور؟ آن را هم ندیدی؟ نشنیدی؟ گریه ای که پس از آن مردم آمدند و گفتند: به فاطمه بگوئید یا روز گریه کند یا شب، آسایش ما مختل شده است.»

اگر بگوید، ندیدم، نشنیدم، می گویم: خطبۀ مسجد را چطور؟ آن را هم نبودی؟ ندیدی؟ نشنیدی؟ مگر هیچ مدنی در مدینه بود که به مسجد نیامده باشد؟»

اگر بگوید، نبودم، ندیدم، نشنیدم، می گویم: اعلام قهر با خلیفه را چطور؟ این را کسی نمی تواند بگوید، نشنیدم، نفهمیدم، چرا که اعلام قهر تو با ابوبکر و عمر، آنچنان انتشار یافت که همین دو – که آن همه مصیبت را به روزت آورده بودند – به دست و پا افتادند.»

 

+ کشتی پهلو گرفته - سید مهدی شجاعی


آیا نمی دانید؟ می دانید. برایتان از خورشید میانۀ روز، روشنتر است که من دختر پیامبرم. آی مسلمانان! آیا این حق است که ارث من به زور گرفته شود؟! ای پسر ابی قحافه! ای ابوبکر! آیا این در کتاب خداست که تو از پدرت ارث ببری و من از پدرم ارث نبرم؟! عجب نوبر زشتی آورده ای! آیا عمداً کتاب خدا را ترک گفتید و پشت سر انداختید یا نمی فهمید؟! آیا قرآن نمی گوید: سلیمان از داود ارث برد» آیا قرآن در ماجرای زکریا نمی گوید که: زکریا عرضه داشت: خدایا به من فرزندی عنایت کن تا از من و آل یعقوب ارث ببرد.»؟ این کلام قرآن است که: خویشاوندان در ارث بردن بر بیگانگان ترجیح دارند.» و این نیز که: سفارش خداوند در مورد اولاد این است که ارث پسران، دو برابر ارث دختران،» و باز می فرماید: اگر کسی مالی از خود بگذارد، برای پدر و مادر و بستگان به طرز شایسته وصیت کند و این حقی است بر عهدۀ پرهیزکاران.» آیا شما گمان می برید که من هیچ ارث و بهره ای از پدرم ندارم؟! آیا خدا آیه ای مخصوص شما نازل کرده و پدرم را استثناء نموده؟! یا می گوئید: اهل دو مذهب از یکدیگر ارث نمی برند و من و پدرم پیرو دو مذهبیم؟! آیا شما به عموم و خصوص قرآن از پدرم و پسرعمویم (علی) واردترید؟ بیا! بگیر! این مرکب آماده و مهار شده را بگیر و ببر. دیدار به قیامت! که چه نیکو داوری است خدا و چه خوب دادخواهی است محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) و چه خوش وعده گاهی است قیامت. در آن روز اهل باطل زیان می کنند و پشیمانی در آن روز بی فایده است و برای هر خبری قرارگاهی است. پس خواهید دانست که عذاب خواری افزا بر سر چه کسی فرود خواهد آمد و عذاب جاودانه بر چه کسی حلول خواهد کرد.

 

+ کشتی پهلو گرفته - سید مهدی شجاعی


اینقدر صدا نزنید مادر را! او که اکنون توان پاسخ گفتن ندارد، فقط نگاهش کنید و آرام اشک بریزید. اما نه، انگار این دست های اوست که از کفن بیرون می آید و شما را در آغوش می گیرد. این باز همان دل مهربان اوست که نمی تواند پس از وفات نیز ندای شما را بی جواب بگذارد. تا کجاست مقام قرب تو فاطمه جان! شما را به خدا بس کنید بچه ها! برخیزید! این جبرئیل است که پیام آورده، برخیزید! جبرئیل می گوید: روح این بچه ها مفارقت می کند از جسم، بردارشان.»

جبرئیل می گوید: عرش به لرزه درآمده، بردارشان، شیون ملائک آسمان را برداشته، بردارشان، تاب و تحمل خدا هم. علی جـــان! بردارشان.»

 

+ کشتی پهلو گرفته - سید مهدی شجاعی


عمر گفت: نشد، اینطور نمی شود، نبش قبر خواهیم کرد، همۀ قبرها را خواهیم شکافت، جنازۀ دختر پیامبر را پیدا خواهیم کرد، بر او نماز خواهیم خواند و دوباره.»

خبر به علی رسید. همان علی که تو گاهی از حلم و سکوت و صبوری اش در شگفت و گاهی گلایه مند می شدی، از جا برخاست، همان قبای زرد رزمش را بر تن کرد، همان پیشانی بند جهاد را بر پیشانی بست، شمشیری را که به مصلحت در غلاف فشرده بود، بیرون کشید و به سمت بقیع راه افتاد. تو به یقین دیدی و بر خود بالیدی اما کاش بر روی زمین بودی و می دیدی که چگونه زمین از صلابت گام های علی می لرزد. وقتی به بقیع رسید، بر بالای بلندی ایستاد – صورتش از خشم، گداخته و رگ های گردنش متورم شده بود – فریاد کشید: وای اگر دست کسی به این قبرها بخورد، همه تان را از لب تیغ خواهم گذراند.»

عمر گفت: ای ابوالحسن بخدا که نبش قبر خواهیم کرد و بر جنازۀ فاطمه نماز خواهیم خواند.»

علی از بلندای حلم فرود آمد، دست در کمربند عمر برد، او را از جا کند و بر زمین افکند، پا بر سینه اش نهاد و گفت: یابن السوداء! اگر دیدی از حقم صرف نظر کردم، از مثل تو نترسیدم، ترسیدم که مردم از اصل دین برگردند، مأمور به سکوت بودم، اما در مورد قبر و وصیت فاطمه نه، سکوت نمی کنم، قسم به خدایی که جان علی در دست اوست اگر دستی به سوی قبرها دراز شود، آن دست به بدن بازنخواهد گشت، زمین را از خونتان رنگین می کنم.»

عمر به التماس افتاد و ابوبکر گفت: ای ابوالحسن ترا به حق خدا و پیامبرش از او دست بردار، ما کاری که تو نپسندی نمی کنیم.»

علی، شوی باصلابت تو رهایشان کرد و آنها سرافکنده به لانه هایشان برگشتند و کودکانی که در آنجا بودند چیزهایی را فهمیدند که پیش از آن نمی دانستند. راستی این صدا، صدای پای علی است. آرام و متین اما خسته و غمگین. از این پس علی فقط در محمل شب با تو راز و نیاز می کند.

 

+ کشتی پهلو گرفته - سید مهدی شجاعی


چه شبی بود دیشب! سنگینی بار مصیبت دیشب تا آخرین لحظۀ حیات، بر پشت من سنگینی می کند. همچنانکه این قهر بزرگوارانه تو کمر تاریخ را می شکند. از علی خواستی – مظلومانه و متواضعانه – که ترا شبانه دفن کند و مقبره ات را از چشم همگان مخفی بدارد. می خواستی به دشمنانت بگویی دود این آتش ظلمی که شما برافروخته اید نه فقط به چشم شما که به چشم تاریخ می رود و انسانیت، تا روز از مزار دُردانۀ خدا، محروم می ماند. چه سند مظلومیت جاودانه ای! و چه انتقام کریمانه ای.

 

+ کشتی پهلو گرفته - سید مهدی شجاعی


ازدواج اما برای تو مقوله ای نبود مثل دیگر دختران. تو را فقط یک انگیزه، حیات می بخشید و یک بهانه زنده نگاه می داشت و آن حسین بود. فقط گفتی: به این شرط که ازدواج، مرا از حسینم جدا نکند.»

گفتند: نمی کند.»

گفتی: اقامت در هر دیار که حسین اقامت می کند.»

گفتند: قبول.»

گفتی: به هر سفر که حسین رفت، من با او همراه و همسفر باشم.»

گفتند: قبول.»

گفتی: قبول.»

و علی گفت: قبول حضرت حق.»

 

+ آفتاب در حجاب - سید مهدی شجاعی


مردم! ببینید چه کسی پیش روی شما ایستاده است. سپس به وجدان هایتان مراجعه کنید و ببینید که آیا کشتن من و شکستن حریم من رواست؟ آیا من فرزند زاده پیامبر شما نیستم؟ و فرزند وصی او و پسرعم او و اولین ایمان آوردنده به خدا، تصدیق کننده رسول او و آنچه از جانب پروردگار آمده؟ آیا حمزه سیدالشهداء عموی من نیست؟ آیا جعفر طیار عموی من نیست؟ آیا مادر من، فاطمه دختر پیامبر شما نیست؟ آیا جده ام خدیجه، اولین زن اسلام آورده نیست؟ آیا پیامبر درباره من و برادرم نفرموده که ما سید جوانان اهل بهشتیم؟ آیا انکار می کنید که پیامبر جد من است؟ فاطمه مادر من است؟ علی پدر من است و.؟»

بغض، راه گلویت را سد می کند، اشک در چشم هایت حلقه می زند و قلبت گُر می گیرد. می خواهی از همان شکاف خیمه فریاد بزنی: برادر! همین افتخارات ما جرائم ماست. اگر تو فرزند علی نبودی، اگر جد تو پیامبر نبود که سران این قوم با تو دشمنی نمی کردند و چنین لشکری به جنگ با تو نمی فرستادند! عداوت اینها به اُحُد برمی گردد، به بَدر، به حُنین. کینۀ اینها کینۀ خندقی است. بُغض اینها، بغض خیبری است. مسأله اینها، مسأله پیامبر و علی است. برادرم! همین فرداست که سر ابدی را تحویلشان می دهد. همۀ آنها که صدای امام را می شنوند، با فریاد یا زمزمۀ زیر لب یا هیاهو و بلوا اعلام می کنند که: به خدا اینچنین است.»

انکار نمی کنیم!»

می دانیم که فرزند پیامبری!»

می دانیم که پدرت علی است!»

قابل انکار نیست!» و بعد برادرت جمله ای می گوید که همان یک جمله تو را زمین می زند و صیهه ات را به آسمان بلند می کند.

فَبِمَ تَستَحِّلُونَ دَمی؟ پس چرا کشتن مرا روا می شمرید؟ پس چرا خون مرا مباح می دانید؟» این جمله، جگرت را به آتش می کشد. بنیان هستی ات را می لرزاند. انگار مظلومیت تمامی مظلومان عالم با همین یک جمله بر سرت هوار می شود. این ناخن های توست که بر صورت خراش می اندازد و این اشک توست که با خون گونه ات آمیخته می شود و این صدای ضجۀ توست که به آسمان برمی خیزد. امام رو برمی گرداند. به عباس و علی اکبر می گوید:

زینب را دریابید.»

 

+ آفتاب در حجاب - سید مهدی شجاعی


بندگان خدا! تقوا پیشه کنید و از دنیا بر حذر باشید. اگر بنا بود همۀ دنیا به یک نفر داده شود یا یکی برای دنیا باقی بماند، چه کسی بهتر از پیامبران برای بقا و شایسته تر به رضا و راضی تر به قضاء؟! امّا بنای آفریدگار بر این نیست، که او دنیا را برای فنا آفریده است. تازه های دنیا کهنه است، نعمت هایش فرسوده و متلاشی شده و روشنایی سرورش، تاریک و ظلمت زده. دنیا، منزلی پست و خانه ای موقت است. کاروانسراست. پس در اندیشۀ توشه باشید و بدانید که بهترین رهتوشه تقواست. تقوا پیشه کنید تا خداوند رستگارتان کند.»

 

+ آفتاب در حجاب - سید مهدی شجاعی


برادرم! تنها زیستنم! تو پیامبرم بودی وقتی که جان پیامبر از قفس تن پر کشید. گرمای نفس های تو جای مهر مادری را پر می کرد وقتی که مادرمان با شهادت به عالم غیب پیوند خورد. تو پدر بودی برای من و حضور تو از جنس حضور پدر بود وقتی که پرنده شوم یتیمی بر گرد بام خانه مان می گشت. وقتی که حسن رفت، همگان مرا به حضور تو سر سلامتی می دادند. اکنون این تنها تو نیستی که می روی، این پیامبر من است که می رود، این زهرای من است، این مرتضای من است، این مجتبای من است، این جان من است که می رود. با رفتن تو گویی همه می روند. اکنون عزای یک قبیله بر دوش دل من است. مصیبت تمام این سال ها بر پشت من سنگینی می کند. امروز عزای مامضی تازه می شود. که تو بقیةالله منی، تو تنها نشانۀ همه گذشتگانی و تنها پناه همه بازماندگان.

 

+ آفتاب در حجاب - سید مهدی شجاعی


می دانستی که کربلایی هست، می دانستی که عاشورایی خواهد آمد. آمده بودی و مانده بودی برای همین روز. اما هرگز گمان نمی کردی که فاجعه تا بدین حد عظیم و شکننده باشد. می دانستی که حسین به هر حال در آغوش خون خواهد خفت و بر محمل شهادت سفر خواهد کرد اما گمان نمی کردی که کشتن پسر پیامبر پس از گذشت چند ده سال از ظهور او این همه داوطلب داشته باشد. شهادت ندیده نبودی. مادرت عصمت کبری و پدرت علی مرتضی و برادرت حسن مجتبی همه هنگام سفر رخت شهادت پوشیدند. چشمت با زخم و ضربت و خون ناآشنا نبود. این همه را در پهلو بازوی مادر، فرق سر پدر و طشت پیش روی برادر دیده بودی اما هرگز تصور نمی کردی که دامنۀ قساوت تا این حد، گسترده باشد.

 

+ آفتاب در حجاب - سید مهدی شجاعی


می دانی که در پی این رفتن، بازگشتی نیست. و می دانی که قصۀ وصال به سر رسیده است و فصل هجران سر رسیده است. و احساس می کنی که به دست های حسین از فاطمه کوچک، نیازمندتری و احساس می کنی که بی رهتوشۀ بوسه ای نمی توانی بار بازماندگان را به منزل برسانی. و ناگهان به یاد وصیت مادرت می افتی؛ بوسه ای از گلوی حسین آنگاه که عزم را به رفتن بی بازگشت جزم می کند. چه مهربانی غریبی داشتی مادر! که در وصیت خود هم، نیاز حیاتی مرا لحاظ کردی. برخیز و حسین را صدا بزن! با این شتابی که او پیش می راند، دمی دیگر، صدای تو، به گرد گام هایش هم نمی رسد. دمی دیگر او تن خود را به دست نیزه ها می سپارد و صدای تو در چکاچک شمشیرها گم می شود. اما با صلابتی که او پیش می رود، رکاب مردانه ای که او می زند، بعید. نه، محال است خواهش خواهرانه تو بتواند عنان رفتنش را به سستی بکشاند. این همه تلاش کرده است برای کندن و پیوستن، چگونه تن می دهد به دوباره نشستن؟! پس چه باید کرد؟ زمان دارد به سرعت گام های اسب می گذرد و تو چون زمین ایستاده ای، اگرچه داری از سر استیصال، به دور خودت می چرخی. یا به زمان بگو که بایستد یا تو راه بیفت. اما چگونه؟ اسم رمز! نام مادرتان زهرا! تنها کلامی که می تواند او را بایستاند و تو را به آرزویت برساند: مَهلاً مَهلا! یابن اهرا! قدری درنگ. مهلتی ای فرزند زهرا!»

ایستاد! چه سرّ غریبی نهفته است در این نام زهرا! حالا کافیست که چون تیر از چلۀ کمان رها شوی و پیش پایش فرود بیایی: بچه ها؟»

بسپارشان به امان خدا.» احترام حضور توست یا حرمت نام زهرا که حسین را از اسب پیاده کرده است و بوسه گاه تو را دست یافتنی تر. نه فرصت است و نه نیاز به توضیح واضحات که حسین، هم وصیت مادر را می داند و هم نیاز تو را می فهمد. فقط وقتی سیراب، لب از گلوی حسین برمی داری، عمیق نفس می کشی و می گویی: جانم فدای تو مادر!»

و کسی چه می داند که مخاطب این مادر» فاطمه ای است که این بهانه را برای تو تدارک دیده است یا حسینی است که تو اکنون او را نه برادر که پسر می بینی و هزار بار از جان عزیزتر. یا هر دو؟!

 

+ آفتاب در حجاب - سید مهدی شجاعی


مردی سرخ روی از اهالی شام به فاطمه دختر امام حسین نگاه می کند و به یزید می گوید: این کنیزک را به من ببخش.»

فاطمه ناگهان بر خود می لرزد، ترس در جانش می افتد، خود را در آغوش تو می افکند و گریه کنان می گوید: عمه جان! یتیم شدم! کنیز هم بشوم؟!»

و تو فاطمه را در آغوشت پناه می دهی و آنچنانکه یزید و آن مرد بشنوند، می گویی: نه عزیزم! این حرف بزرگتر از دهان این فاسق است.»

و خطاب به آن مرد می گویی: بد یاوه ای گفتی پست فطرت! اختیار این دختر نه به دست توست و نه به دست یزید.»

یزید دندان هایش را به هم می ساید و به تو می گوید: این اسیر من است. من هر تصمیمی بخواهم درباره اش می گیرم.»

تو پاسخ می دهی: به خدا که چنین نیست. چنین حقی را خدا به تو نداده است. مگر از دین ما خارج شوی و به دین دیگری درآیی.»

آتش خشم در جان یزید شعله می کشد و پرخاشگر می گوید: به من چنین خطاب می کنی؟ این پدر و برادر تو بودند که از دین خارج شدند.»

تو می گویی: تو و جدت اگر مسلمان هستید، به دست جدم و پدرم مسلمان شده اید.»

یزید در مقابل این کلام تو، پاسخی برای گفتن پیدا نمی کند، جز آنکه لجوجانه بگوید: دروغ می گویی ای دشمن خدا.»

تو اما همین کلامش را هم بی پاسخ نمی گذاری: چون زور و قدرت دست توست، از سر ستم، ناسزا می گویی و می خواهی به زور محکوممان کنی.» 

 

+ آفتاب در حجاب - سید مهدی شجاعی


رأس الجالوت، پیرمردی است از علمای بزرگ یهود که یزید برای به رخ کشیدن قدرت خود، او را به این مجلس، دعوت کرده است. اما اکنون شنیدن حرف های تو و دیدن رفتار یزید، او را دچار حیرت و شگفتی کرده است. رو می کند به یزید و می پرسد: آیا این سر، واقعاً سر فرزند پیامبر شماست و این کاروان، خاندان اویند؟!»

یزید می گوید: آری، اینچنین است.»

رأس الجالوت می پرسد: به چه جرمی اینها کشته شدند؟»

یزید پاسخ می دهد: او در مقابل حکومت ما قد برافراشت و قصد براندازی حکومت ما را داشت.»

رأس الجالوت، بهت زده می گوید: فرزند پیامبر که به حکومت، شایسته تر است. نسل من پس از هفتاد پشت به داود پیامبر می رسد و مردم به سبب این اتصال، مرا گرامی می دارند، خاک قدم های مرا بر چشم می کشند و در هیچ مهم، بی حضور و م و دستور من عمل نمی کنند. چگونه است که شما فرزند پیامبرتان را به فاصله یک نسل می کشید و به آن افتخار می کنید؟ به خدا قسم که شما بدترین امتید.»

یزید که همۀ اینها را از چشم خطابۀ تو می بیند، خشمگین به تو نگاه می کند و به او می گوید، اگر پیامبر نگفته بود که: اگر کسی، نامسلمانی را که در پناه و تعهد اسلام است بیازارد، روز قیامت دشمن او خواهم بود.» هم الان دستور قتلت را صادر می کردم.»

رأس الجالوت می گوید: این کلام که حجتی علیه خودِ توست! اگر پیامبر شما دشمن کسی خواهد بود که معاهد نامسلمان را بیازارد، با تو که اولاد او را کشته ای و آزرده ای چه خواهد کرد؟! من به چنین پیامبری ایمان می آورم.»

و رو می کند به سر بریدۀ امام و می گوید: در پیشگاه جدت گواه باش که من شهادت می دهم به وحدانیت خدا و رسالت محمد صلی الله علیه و آله.»

یزید دندان می ساید و می گوید: عجب! به دین اسلام وارد شدی. من که پادشاه اسلامم، چنین مسلمانی را نمی خواهم.»

و فریاد می زند: جلاد! بیا و گردن این یهودی را بزن.»

 

+ آفتاب در حجاب - سید مهدی شجاعی


زنی پیش می آید و به بچه های کوچکتر کاروان، به تصدق، نان و خرما می بخشد. تو زخم خورده و خشمگین، خود را به بچه ها می رسانی، نان و خرما را از دستشان می ستانی و برمی گردانی و فریاد می زنی: صدقه حرام است بر ما.»

پیرمردی زمینگیر با دیدن این صحنه، اشک در چشم هایش حلقه می زند، بغض، راه گلویش را می بندد و به کنار دستی اش می گوید: عالم و آدم از صدقه سر این خاندان، روزی می خورند. ببین به کجا رسیده کار عالم که مردم به اینها صدقه می دهند.»

همین معرفی های کوتاه و ناخواستۀ تو، کم کم وِلوله در میان خلق می اندازد: یعنی اینان خاندان پیامبرند؟!»

از روم و زنگ نیستند؟!»

خارجی نیستند؟!»

این زن، همان بانوی بزرگ کوفه است؟!»

اینها بچه های محمد مصطفایند؟!»

این زن، دختر علی است؟!»

پچ پچ و وِلوله اندک اندک به بُغض بدل می شود و بغض به گریه می نشیند و گریه، رنگ مویه می گیرد و مویه ها به هم می پیچد و تبدیل به ضجّه می گردد. آنچنانکه سجّاد، متعجب و حیرت زده می پرسد: برای ما گریه و شیون می کنید؟ پس چه کسی ما را کشته است؟»

 

+ آفتاب در حجاب - سید مهدی شجاعی


به حرم پیامبر که می رسی، داخل نمی شوی، دو دست بر چهارچوبه در می گذاری و فریاد می زنی: یا جداه! من خبر شهادت برادرم حسین را برایت آورده ام.»

و همچون آفتابی که در آسمان عاشورا درخشید و در کوفه و شام به شفق نشست، در مغرب قبر پیامبر، غروب می کنی. افتان و خیزان به سمت قبر پیامبر می دوی، خودت را روی قبر می اندازی و درد دلت را با پیامبر، آغاز می کنی. شاید به اندازه همه آنچه که در طول این سفر گریسته ای، پیش پیامبر، گریه می کنی و همه مصائب و حوادث را مو به مو برایش نقل می کنی و به یادش می آوری آن خواب را که او برای تو تعبیر کرد. انگار که تو هنوز همان کودکی که در آغوش پیامبر نشسته ای و او اشک های تو را با لب هایش می سترد و خواب تو را تعبیر می کند: آن درخت کهنسال، جد توست عزیز دلم که به زودی تندباد اجل او را از پای درمی آورد و تو ریسمان عاطفه ات را به شاخسار درخت مادرت فاطمه می بندی و پس از مادر، دل به پدر، آن شاخۀ دیگر خوش می کنی و پس از پدر، دل به دو برادر می سپاری که آن دو نیز در پی هم، ترک این جهان می گویند و تو را با یک دنیا مصیبت و غربت، تنها می گذارند.»

تعبیر شد خواب کودکی های من پیامبر! و من اکنون با یک دنیا مصیبت و غربت تنها مانده ام.

 

+ آفتاب در حجاب - سید مهدی شجاعی


ن، ن مدینه، ن بنی هاشم که چند ماه پیش، تو را بدرقه کردند اکنون تو را به جا نمی آورند. باور نمی کنند که تو همان زینبی باشی که چند ماه پیش، از مدینه رفته ای. باور نمی کنند که درد و داغ و مصیبت، در عرض چند ماه بتواند همۀ موهای زنی را یک دست سپید کند، بتواند چشم ها را این چنین به گودی بنشاند، بتواند رنگ صورت را برگرداند و بتواند کسی را این چنین ضعیف و زرد و نزار گرداند. و تازه آنها چگونه می توانند بفهمند که هر مو چگونه سپید گشته است و هر چروک با کدام داغ، بر صورت نقش بسته است. امام در میان ازدحام مردم، از خیمه بیرون می آید، بر روی بلندی ای می رود و در حالی که با دستمالی، مدام اشک هایش را می سترد، برای مردم خطبه می خواند، خطبه ای که در اوج حمد و سپاس و رضایت و اقتدار، آنچنان ابعاد فاجعه را برای مردم می شکافد که ضجه ها و ناله هایشان، بیابان را پر می کند: همینقدر بدانید مردم که پیغمبر به جای اینکه سفارش ما را کرد، اگر توصیه کرده بود که با ما بجنگند، بدتر از آنچه که کردند در توانشان نبود.»

 

+ آفتاب در حجاب - سید مهدی شجاعی


می گویند هنوز هم هر وقت از سبکسری، بی خیالی، شکار، می گساری و اطوار کودکانۀ یزید به تنگ می آید، با کنایه به میسون» می گوید: ن طایفۀ کلب، میانه نمی زایند؛ یا عباس می زایند یا یزید! کاش مردپروری را از مادر عباس می آموختی.»

گویا میسون یک بار پاسخ داده: عجیب است از امیرالمؤمنین و خلیفۀ مسلمین که از من می خواهند شیوۀ تربیتی مادر عباس دختر حزام را جایگزین روش مادرشان بانو هند دختر عقبة بن ربیعه کنم. من نیز چون شما در عجبم از این که چرا نه فقط پسران که حتی دختران علی هم از پسران ما، مردانه ترند!!»

 

+ ماه به روایت آه - ابوالفضل زرویی نصرآباد


وقتی به چند قدمی عباس و برادرانش رسیدم، برای لحظاتی، دست از کار کشیدند. سلام و درود خدا بر عباس فرزند علی و برادرانِ والا قدرش.»

سلام بر بندۀ خدا و میهمان ما که حبیب خداست. خوش آمدی.»

خدایا، چقدر این جوانمردان، زیباروی، مهربان، کریم، مؤدب و میهمان نوازند. تا به حال، کسی با این مایه مهربانی و احترام با من سخن نگفته بود. در طول عمر، هرگز کسی با نگاه از من میزبانی نکرده بود و هرگز طعم و لذت میهمانی نگاه را درک نکرده بودم. برای اولین بار بود که احساس می کردم انسانم و درخور احترام. آه، نکند مرا فردی آزاد پنداشته اند که چنین مهربانانه با من سخن می گویند؟ باید این اشتباه را اصلاح کنم. من کزمان» بندۀ عبدالله بن ابی مُحلّ»، دایی زادۀ شما والا تباران هستم.»

عباس با مهربانی زیر بازویم را گرفت و با لبخند گفت: همۀ ما بندگان پروردگاریم و آن که پرهیزگارتر است، نزد خدا گرامی تر است. باید خسته باشی و نیازمند پذیرایی و استراحت. بیا تا به خیمه گاه برویم.»

 

+ ماه به روایت آه - ابوالفضل زرویی نصرآباد


ببین. خوب ببین. این هم اردوگاه سپاه جرّار حسین.»

جز سه – چهار خیمه که مشخصاً جان پناه بانوان و اطفال بود و دو – سه چادر که سایبان و استراحتگاه مردان به نظر می رسید، چیزی دیده نمی شد. در برابر همین خیمه گاه، صفوف نماز در حال شکل گیری بود. در کوفه می گفتند: حسین نیز همچون پدرش علی، قواعد سنت و شریعت را فرو گذاشته، نماز را ترک گفته و با گردآوری سپاهی عظیم بر علیه خلیفۀ اسلام خروج کرده و عَلَمِ محاربه افراشته است. خدایا، این چه معمّایی است؟ نجوای بشیر، رشتۀ افکارم را گسست: آن غلام سیاه را در صف اول نماز می بینی؟ روز اول که خسته و درمانده به این جا رسیدیم، بی آن که مجال استراحتی باشد، به دستور مالک، مجبور به بار گشودن و برپایی چادر شدم. از خستگی، آرزوی مرگ می کردم. ناگاه این غلام با مشکی آب گوارا، همچون فرشتۀ نجات رسید و یاری ام داد. وقتی از نام و نشانش پرسیدم، گفت که جون» غلام حسین بن علی است و به خواست سرورش به یاری ما آمده است. وقتی عقیدۀ مردم کوفه را دربارۀ حسین و پدرش علی به او گفتم و پرسیدم که چرا آنان با وجودِ خویشاوندی و نزدیکی با رسول خدا، نماز و سایر شرایع را ترک گفته و به محاربه با دین خدا برخاسته اند؟ طوری خندید که دندان های سفیدش پیدا شد. آن گاه با لحنی غمزده گفت: آیا واقعاً این گونه می اندیشند؟ به خدا قسم نماز کسی را عاشقانه تر از نماز سرورم حسین – که سلام خدا بر او باد – ندیده ام. و اما آنچه در باب مولای مان علی – که درود خدا بر او – می گویند؛ چه فراموشکار و بی وفایند مردم کوفه. گیرم که خلیفه و خطیبانش بر فضایل و مکارمی که خود بدانها معترفند، چشم می بندند، اما آیا مردم نیز از یاد برده اند که علی، در شهرشان، بیست سال پیش از این، آن گاه که ضربت شهادت خورد، کجا بود و به چه کاری مشغول بود؟»»

آه. آه خدایا، مرا ببخش. سال ها علی را به جهت ترک گفتنِ نماز نکوهش کرده ایم، بی آن که به یاد آوریم که واپسین نماز جماعتش را در محراب به خون کشیدند. وای بر من ای بشیر. وای بر من.»

 

+ ماه به روایت آه - ابوالفضل زرویی نصرآباد


در میان هق هق گریه از او خواستم از جانب من از برادرانش، به ویژه عباس، حلالیت بطلبد و خداحافظی کند. ضمناً از آنان دعوت کردم که اگر به شام آمدند، محنت سرای مرا نیز متبرک کنند. جعفر که در مرز نوجوانی و جوانی بود، با لحنی محجوب گفت: برادرم عباس بر شما درود فرستاد و گفت بگو ای زید، دیری نخواهد گذشت که من و برادرانم در معیت سرورمان حسین بر تو خواهیم گذشت و از بلندا، سلامت را پاسخ خواهیم داد.»

خدا مرا ببخشد که با شنیدن این پیام، از شوق بر خود لرزیدم. تا امروز در آرزوی دیدن آن لحظه بودم که حسین با قیام علیه معاویه یا خَلَفِ صدقش یزید، بر بام دارالخلافۀ شام بایستد و همراه با برادرش عباس، به مهربانی و لبخند، سلام عاشقانش را پاسخ گوید. امروز وقتی چهرۀ زیبای عباس را با آن لب های خشک و ترک خورده، بر بلندای نیزه دیدم، گریان و بر سر ن، بی اعتنا به تازیانۀ سواران و سنگ اندازی و ضرب و شتم مردم و مأموران، پیش رفتم و با صدایی بریده و سوخته عرض کردم: خوش آمدید مولای من.»

آن گاه در حالی که بغض و گریه گلویم را می فشرد، نالیدم که: آیا چنین است شیوۀ کریمان در وفای به عهد؟ مگر نه این که مرا بشارت دادید به این که سلام و درودم را پاسخ خواهید گفت؟»

آه آه آه. می دانی چه شد که از هوش رفتم؟ به خدا قسم هنوز جمله ام را به پایان نبرده بودم که آن لب های خشکیده، با همان لبخندِ شیرین و محجوب به حرکت در آمد: سلام بر تو ای زید.»

 

+ ماه به روایت آه - ابوالفضل زرویی نصرآباد


متحیر و مستأصل بر در مسجد پیامبر ایستاده بودم که دستی بر شانه ام خورد. سلام برادر. آیا به انتظار کسی هستی؟»

عبدالله بن جعفر، پسرعموی حسین بن علی بود و پیش از آن، او را در محضر حسین دیده بودم. سلامش را پاسخ دادم و گفتم از حسین خواهشی دارم ولی شرم، مانع می شود که با او بگویم.»

خندید و گفت: خدا امورت را اصلاح کند. چرا از درگاه وارد نمی شوی؟»

درگاه؟ کدام درگاه؟»

درگاه حاجات، باب الحوائج. عباس بن علی؟»

عباس بن علی؟ کیست؟ با حسین نسبتی دارد؟»

این بار بلندتر خندید: خدا تو را ببخشد. مگر ممکن است او را ندیده باشی؟ پدر فضل، عباس، برادر حسین و پسرعموی من. او و سه برادرش (فرزندان ام البنین) همواره با حسین اند.»

همیشه عده ای همچون پروانه گرد وجود حسین می گردند. حتی اگر او را در آن میانه دیده باشم، الان به خاطر ندارم.»

پس حتم دارم که او را ندیده ای. عباس پروانه ای نیست که ببینی و از یادش ببری. او را از زیبایی و تابناکی به ماه تشبیه می کنند، ماه بنی هاشم. می دانی چرا؟ چون مثل ماه از خورشید وجود حسین، نور و گرما می گیرد و دورش می گردد. نمی شود چشم در چشم خورشید دوخت و راز دل گفت؛ اما ماه، ماه واسطۀ راز و نیاز است. عباس، برادر، نایب، مشاور و امین حسین و نزدیک ترین فرد به اوست. بخت بلندی داری برادر. آن جا را ببین. نزدیک نخلستان. آن سه نفر را می بینی.؟ آن که از همه رشیدتر است و به سختی کار می کند. عباس هموست.»

بی شک نور تند آفتاب و دوری فاصله، عبدالله را به اشتباه انداخته بود. حاضر بودم قسم یاد کنم که آن مرد، همان خادم محجوب و فرشته سیمای حسین است. گفتم: اشتباه می کنی برادر. او یکی از خادمان رسول خداست. او را به خوبی می شناسم. اگر او به داد من و همراهانم نرسیده بود، بی شک از تشنگی در بیابان جان سپرده بودیم. آن دو نفر دیگر هم از بندگان حسین اند.»

عبدالله دستش را سایبان چشم کرد و دقیق تر به نخلستان چشم دوخت. اشتباه نمی کنم برادر، آنها عباس و دو برادرش جعفر و عبدالله هستند.»

دست و پایم سست شد و بر زمین زانو زدم. عبدالله با لبخندی تلخ ادامه داد: ام البنین به پسرانش آموخته که حسن و حسین را سرور و مولای خود خطاب کنند و خود را خدمتگزار آنان بخوانند. به خدا قسم در زیر این آسمان لاجوردین کسی را به ادب، تواضع و وفاداری عباس ندیده ام.» 

 

+ ماه به روایت آه - ابوالفضل زرویی نصرآباد


عباس پیش از برادرش حسین شهید خواهد شد، در حالی که دستانش را از بدن جدا کرده اند.»

اگرچه پیش بینی شهادت مظلومانۀ برادرم حسین را پیش از آن از امّ ایمَن» به نقل از جدّمان رسول خدا شنیده بودم، به قدری از روایت فاطمۀ کلابیه متأثر شدم که هر آینه نزدیک بود از هوش بروم. این خبر هولناک، با عواطف، احساسات و روحیۀ شکنندۀ این مادر جوان چه می کرد؟ چگونه می توانست شاهد رشد و قد کشیدنِ فرزندی باشد که سرنوشت تلخ و محتوم او را از قبل می دانست؟ در حالی که با مهربانی بر سر و روی عباس کوچک بوسه می زدم، به قصد دلداری گفتم: به دل تان بد نیاورید. شاید این خبر قابل تأویل باشد. تبدیل و تغییر تقدیر الهی، اگر خدا بخواهد، با دعا ممکن است. از خدا می خواهیم که برادر کوچکم عباس، عمری بلند و بی گزند داشته باشد.»

آه، آه بانوی مهربان من، خدا مرا ببخشد. آیا شما می پندارید که من بر تقدیر عباس می گریم؟ ای کاش ده فرزند چون عباس می داشتم و آنها را می پروردم تا بلاگردان و پیش مرگ وجود نازنین حسین باشند. اگرچه دیدنِ رنج و داغ فرزند، بر هر مادری ناگوار است ولی کدام مادر با دیدن تنهایی و مصیبت پارۀ تن فاطمۀ زهرا و جگرگوشۀ پیامبر خدا، می تواند به فرزند خود بیندیشد؟ آری بانو، من بر تنهایی و مظلومیت حسین می گریم و بر پسرم عباس مباهات می کنم که تا او زنده است، حسین تنها نیست.»

آن گاه در حالی که می کوشید گریه راه کلامش را نبندد، گفت: این امید هست که فرزندم در آخرین لحظات زندگی، سر بر زانو یا سینۀ فرزند رسول خدا بگذارد، اما آیا کسی هست که در واپسین لحظات، حسین غریب و تنها را در آغوش بگیرد؟»

 

+ ماه به روایت آه - ابوالفضل زرویی نصرآباد


صدایم همچون ناله ای دردناک در گوش خودم می پیچید: ای کاش کسی بود و دهان این یاوه گویان را می بست.»

مریم دستش را که همچون گلبرگ گل لطیف است بر سرم می کشد و آهسته در گوشم نجوا می کند: تا بوده همین بوده و تا هست، همین است. دهان یاوه گویان را نمی شود بست.»

چشم بر هم می گذارم: اگر کسی تدبیری بیندیشد می شود.»

با سرِ انگشت موهایم را از صورتم کنار می زند: تدبیر، کارسازِ مردمان داناست. غالب اوقات برای جاهلان تدبیر نیز چاره ساز نیست. اگر با تدبیری دهانشان بسته می شد مشاهدۀ چنین معجزه ای به یقین کارساز بود؛ اما گاهی معجزه هم در آنان اثری ندارد. من نیز زمانی چنین آرزویی در دل داشتم. که ای کاش کسی باشد و دهان این یاوه گویان را ببندد، آن هنگام که به قدس بازمی گشتم. با کودکی در آغوش.»

 

+ طلوع روز چهارم - فاطمه سلیمانی ازندریانی


حتی بعد از خروج از مکه، با هر کس در میانۀ راه مواجه شدیم. ما را از ادامۀ سفر نهی کرد. آنها که از جانب کوفه می آمدند، خطاب به امام می گفتند: ای فرزند رسول خدا، دل های کوفیان با توست و شمشیرهای شان با بنی امیّه.»

حتی زمانی که در منزل صفاح» با فرزدق بن غالب» شاعر برخوردیم، او نیز همین تعبیر را به کار برد و امام بر او سلام فرستاد. حقیقت آن که فرزدق، فرد خوشنامی نبود و من از این که امام چنان به گرمی و احترام با او مصاحبت فرمود، متعجب شدم. در همین تعجب و تردید بودم که دستانِ مهربان و گره گشای پدرتان عباس، به گرمی بر شانه ام نشست: ابن سمعان! حتماً می دانی که در عصر جاهلی، برخی قبایل عرب از وجود دختران شان شرم داشتند و بعضاً آنها را زنده به گور می کردند. اما آیا خبر داشتی که در همان عصر، مردی به نام صعصعة بن ناجیۀ مجاشعی برای نجات جان هر کودک از زنده به گور شدن، به خانوادۀ آن دختر، دو ماده شتر باردار و یک شتر نر هدیه می کرد؟ آیا می دانستی که او به همین شیوه، دویست و هشتاد کودک بی گناه را از مرگ نجات داد؟ فرزدق نوادۀ صعصعة بن ناجیه است.»

 

+ ماه به روایت آه - ابوالفضل زرویی نصرآباد


خدا در بخشی از حدیثی قدسی، می گوید: . کسی که مرا بشناسد، عاشقم می شود و آن که عاشقم شود من نیز عاشق او می شوم و کسی را که عاشقش شوم، می کشم و هر کس را که می کشم، خود خون بهای اویم.» وقتی خدا عاشق کسی باشد، او را پیش خود می برد تا به او نزدیک باشد.»

 

+ ماه به روایت آه - ابوالفضل زرویی نصرآباد


در پناه دست ابوطالب که دور شانه ام حلقه شده به سمت خانه روانه می شوم. می گوید: از درون بیت بگو. چه بر تو گذشت؟ چه دیدی؟ مشتاق شنیدنم.»

آنچه بر من گذشت را نمی شود اینجا و در راه گفت. آن قدر حرف و سخن با تو دارم که روزها و هفته ها فرصت لازم است تا از لحظه به لحظه اش بگویم. آنجا که من بودم نه زمین بود و نه آسمان. گویی در قطعه ای از بهشت ساکن بودم.»

خوشا به سعادتت.»

حلقۀ دست از شانه ام می گشاید و عبا را کنار داده صورت علی را می نگرد: آیا برای فرزندمان نامی برگزیدی؟»

من به حق مادری ام او را حیدر نامیدم. او شیربچۀ قریش است. اما با خود گفتم که حق نام گذاری او با توست. با پدرش.»

حیدر! نام زیبایی ست. هم معنی نام پدرت، اسد، است. من نیز او را به همین نام می خوانم.»

می ایستم. ابوطالب نیز می ایستد. می گویم: اما او را نامی دیگر است.»

پرسش گر چهره درهم می کشد. پاسخ می دهم: هاتفی مرا خواند و فرمود او را علی بنام. خداوند او را با نام برتر خود می خواند.»

علی! علی! علی! به راستی که برازندۀ اوست. پیش از این هرگز کسی چنین نامی بر فرزندش نگذاشته و علیِ ما اولین فرزند است که با چنین نامی خوانده می شود.»

آری او اولین است.»

 

+ طلوع روز چهارم - فاطمه سلیمانی ازندریانی


چنانچه سلامتی و زندگی پاکیزه و راحتِ بدن و دنیای انسان در گرو این است که به قوانین و دستوراتی که در بهداشت و درمان است عمل کند و سه راه بیشتر ندارد یا طبیب و عالم به این مقررات باشد یا از دستورات پزشک پیروی کند یا احتیاط نماید، سلامتی دین و روح و آخرت انسان نیز در گرو این است که از قوانین و مقررات دین و دستورات الهی پیروی کند پس یا باید عالم به قوانین الهی باشد یا اگر جاهل است از علماء پیروی کند یا راه احتیاط را در پیش گیرد. پس کسی که عالم نیست و احتیاط هم نمی کند به حکم عقل و فطرت، راهی جز تقلید و پیروی از دستورات علما ندارد. و اگر علما با هم اختلاف نظر دارند چنانچه در هنگام اختلاف نظر پزشکان به عالم ترین آنها رجوع می کند در دین نیز باید به عالم ترین آنان مراجعه نماید. وم پیروی جاهل از عالم یک امر فطری است و در سرشت هر انسان نهاده است. چه اینکه در همه چیز جاهل باشد یا اینکه در رشته خاصی بدون علم و اطلاع باشد مثل اینکه پزشک قلب نسبت به امور چشم تخصص و اطلاع ندارد و باید در این امر به چشم پزشک مراجعه و به دستور او عمل کند. بنابراین پیروی از علما دین مختص به بی سوادها نیست بلکه جامعه شناس، روان شناس، پزشک، مهندس و همه اینها چون در امور دین و احکام الهی سررشته ندارند گریزی جز رجوع به علمای دین و تقلید از آنها ندارند. پس مقلِّد به حکم عقل و فطرت خود علم دارد که باید از مجتهد و عالم دین در احکام الهی پیروی کند و تقلید او از روی علم و معرفت است.

 

+ احکام بانوان (مطابق با فتاوی حضرت آیت الله العظمی وحید خراسانی)

 

(معرفیِ این کتاب، صرفا آشنایی با عنوانِ کتاب است، که مطالبِ مناسبی راجب به احکام بانوان، ساده و به صورت سؤال و جواب گردآوری شده است. همچنین با مراجعه به سایت، میتوانید سوالاتِ خود را در قسمت "ارسال استفتاء" بفرستید و پاسخ دریافت کنید!)

سایت رسمی دفتر آیت الله العظمی وحید خراسانی


زندگی انسان منحصر به عالم دنیا نیست بلکه از عالم صلب پدر به عالم رحم مادر و از آنجا به دنیا و از دنیا به عالم برزخ و پس از آن به حیات جاودانی آخرت سفر می کند. از این رو برنامه های دین باید طوری باشد که در تمام این مراحل، نیازها و احتیاجات او را در نظر بگیرد و تأمین نماید. و کسی می تواند این برنامه را طراحی و اجرا کند که احاطه کامل به تمام این عالَم ها داشته باشد و بتواند قانونی جعل نماید که در تمام این مراحل کارساز باشد. بنابراین انسان با این علم محدود که حتی نیازهای زندگی خود در چند روز آینده اش را نمی داند چگونه می تواند حکمت و اسرار احکام الهی را درک نماید؟! این است که یک مؤمن واقعی سربسته می داند که خداوندی که علم بی نهایت و حکمت بی پایان و قدرت بی انتهاست در هر قانون و حکمی که قرار داده است حکمت های بسیار دنیوی و برزخی و آخرتی می باشد و ندانستن و نفهمیدن ما نسبت به حکمت احکام الهی، دلیل بر بی حکمت بودن آن نمی شود. و فلسفه هایی که بشر برای احکام الهی می بافد نمی تواند صحیح یا بیانگر کامل حکمت های نهفته در دستورات الهی باشد. و چنانچه طفل در رحم مادر حکمت داشتن دست و پا و چشم و. را نمی فهمد و وقتی به دنیا می آید فوائد آن تا حدودی برایش روشن می شود حکمت احکام الهی نیز در دنیا برای ما مجهول است لذا پس از شناخت خداوند عالمیان به صفات حمیده و کمالیه اش و شناخت انبیاء و اولیاء الهی به عصمت و پاکی و صداقت، دیگر سرسپردن به دستورات آنان و اطاعت مطلق از آنان، وظیفه عقلی و فطری هر انسان است.

 

+ احکام بانوان (مطابق با فتاوی حضرت آیت الله العظمی وحید خراسانی)

 

(معرفیِ این کتاب، صرفا آشنایی با عنوانِ کتاب است، که مطالبِ مناسبی راجب به احکام بانوان، ساده و به صورت سؤال و جواب گردآوری شده است. همچنین با مراجعه به سایت، میتوانید سوالاتِ خود را در قسمت "ارسال استفتاء" بفرستید و پاسخ دریافت کنید!)

سایت رسمی دفتر آیت الله العظمی وحید خراسانی


عنوان می گوید: گفتم ای اباعبدالله! مرا توصیه و سفارش فرما.»

فرمود: تو را به نُه چیز وصیت می کنم و آن سفارش من است برای آنان که می خواهند راهی به سوی خدا بیابند و از خداوند می خواهم که تو را برای عمل به آن موفّق بدارد. سه وصیت در ریاضت و سختی دادن به نفس و سه وصیت در حلم و بردباری و سه وصیت در مورد علم.

اما آنچه در ریاضت است اینکه: بپرهیز از اینکه آنچه را اشتها نداری بخوری که حماقت و ابلهی را به ارث می گذارد و جز هنگام گرسنگی مخور. و چون خوردی حلال بخور و نام خدا را ببر و حدیث پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم» را بیاد آورد که فرمودند: آدمی ظرفی را بدتر از شکم خود پُر نکرده است پس اگر چاره ای از پر کردن آن نبود یک سوم آن را برای خوردن و یک سوم آن را برای نوشیدن و یک سوم دیگر برای نفس کشیدن باشد.»

اما وصیت هایی که در مورد بردباری است: کسی که به تو گفت: اگر یکی بگویی ده تا می شنوی تو بگو: اگر ده تا بگویی یکی هم نمی شنوی و کسی که به تو ناسزا گوید به او بگو: اگر آنچه می گویی راست است از خداوند می خواهم مرا بیامرزد و اگر دروغ می گویی از خداوند می خواهم تو را بیامرزد. و کسی که به تو وعده فحش می دهد (مثلاً می گوید تو را در فلان وقت فحش خواهم داد و رسوا خواهم کرد و.) تو به او وعده خیرخواهی و نصیحت بده (مثلاً به او بگو: من به خیر تو خواهم گفت و برای تو خوب خواهم خواست).

اما آن وصیت ها که در مورد علم است: آنچه نمی دانی از دانایان بپرس و بپرهیز از اینکه از آن ها به راه تعنّت و تجربه بپرسی (یعنی مپرس که آنها را امتحان کنی و در جواب خجل سازی) و بپرهیز از اینکه در آنچه نمی دانی به رأی و گمان خود عمل کنی و تا آنجا که می شود به احتیاط عمل کن و از فتوی و نظر دادن بگریز آن چنان که از شیر می گریزی و گردنت را پُل قرار مده که مردم از آن بگذرند.»

 

+ احکام بانوان (مطابق با فتاوی حضرت آیت الله العظمی وحید خراسانی)

 

(معرفیِ این کتاب، صرفا آشنایی با عنوانِ کتاب است، که مطالبِ مناسبی راجب به احکام بانوان، ساده و به صورت سؤال و جواب گردآوری شده است. همچنین با مراجعه به سایت، میتوانید سوالاتِ خود را در قسمت "ارسال استفتاء" بفرستید و پاسخ دریافت کنید!)

سایت رسمی دفتر آیت الله العظمی وحید خراسانی


وقتی عنوان فهمید علم را تنها در حقیقت بندگی می توان یافت پرسید: حقیقت بندگی چیست؟»

حضرت فرمودند سه چیز است:

(اوّل) آنکه بنده خدا خود را مالک آنچه خداوند به او داده نداند چون بندگان خدا مِلکی ندارند مال را مال خدا می بینند و هر جا که او دستور فرموده صرف می کنند.

(دوّم) آن که بنده برای خود تدبیری نیندیشد (یعنی برای خدا و به امر خدا کار کند و همه چیز را به او واگذارد)

(سوم) آن که تنها سرگرم و مشغول کارهایی باشد که خداوند به آن امر فرموده و از آن بازداشته است.»

آنگاه حضرت، نتیجه این سه چیز را چنین بیان کردند: پس چون برای خود مِلکی ندید (و مال را مال خداوند دید) خرج کردن مال در راهی که خداوند امر فرموده برای او آسان می شود. و چون تدبیر و عاقبت اندیشی کارها را به مدیر و مدبّر خود (یعنی خداوند) واگذار کرد پیش آمدها (و ناگواری ها) برای او آسان می شود. و چون به انجام امر و نهی الهی مشغول شد فرصت بحث و جدل و فخر و مباهات کردن با مردم پیدا نمی کند. پس چون بنده خدا خود را به این سه مطلب آراسته و گرامی داشت، دنیا و شیطان و خلق بر او سهل و آسان می شود، دیگر دنیا را برای بیشترخواهی و فخرفروشی نمی خواهد. و نمی خواهد آنچه نزد مردم است برای عزیز شدن و برتری بر آنان، بدست آورد. و روزهای عمر خود را بیهوده از دست نمی دهد.»

 

+ احکام بانوان (مطابق با فتاوی حضرت آیت الله العظمی وحید خراسانی)

 

 

(معرفیِ این کتاب، صرفا آشنایی با عنوانِ کتاب است، که مطالبِ مناسبی راجب به احکام بانوان، ساده و به صورت سؤال و جواب گردآوری شده است. همچنین با مراجعه به سایت، میتوانید سوالاتِ خود را در قسمت "ارسال استفتاء" بفرستید و پاسخ دریافت کنید!)

سایت رسمی دفتر آیت الله العظمی وحید خراسانی


بزرگ معلّم بشریت حضرت ختمی مرتبت صلی الله علیه و آله و سلم» برای مؤمنی که می خواهد در مکتب وحی الهی و آموزه های اسلامی به تکامل برسد ویژگی هایی را بیان فرموده اند که به مضمون بعضی اشاره می کنیم:

علم مؤمن بسیار و بردباری او عظیم است.

غافل را یادآوری می کند و به جاهل، علم می آموزد.

کسی که او را می آزارد از او اذیّت نمی بیند.

در آنچه به درد او نمی خورد وارد نمی شود.

کسی را در مصیبت شماتت و سرزنش نمی کند.

غیبت کسی نمی کند.

به غریبان کمک می کند.

برای یتیم پدری می نماید.

امین بر امانت ها و دور از خیانت هاست.

قلب او با تقوی است.

چون به قدرت رسد عفو و گذشت می کند (انتقام نمی گیرد).

چون وعده دهد وفا می کند.

باطل و ناحق را از دوست خود نمی پذیرد و حق را از دشمن خود ردّ (و انکار) نمی کند.»

 

+ احکام بانوان (مطابق با فتاوی حضرت آیت الله العظمی وحید خراسانی)

 

(معرفیِ این کتاب، صرفا آشنایی با عنوانِ کتاب است، که مطالبِ مناسبی راجب به احکام بانوان، ساده و به صورت سؤال و جواب گردآوری شده است. همچنین با مراجعه به سایت، میتوانید سوالاتِ خود را در قسمت "ارسال استفتاء" بفرستید و پاسخ دریافت کنید!)

سایت رسمی دفتر آیت الله العظمی وحید خراسانی


چنانچه سلامتی و زندگی پاکیزه و راحتِ بدن و دنیای انسان در گرو این است که به قوانین و دستوراتی که در بهداشت و درمان است عمل کند و سه راه بیشتر ندارد یا طبیب و عالم به این مقررات باشد یا از دستورات پزشک پیروی کند یا احتیاط نماید، سلامتی دین و روح و آخرت انسان نیز در گرو این است که از قوانین و مقررات دین و دستورات الهی پیروی کند پس یا باید عالم به قوانین الهی باشد یا اگر جاهل است از علماء پیروی کند یا راه احتیاط را در پیش گیرد. پس کسی که عالم نیست و احتیاط هم نمی کند به حکم عقل و فطرت، راهی جز تقلید و پیروی از دستورات علما ندارد. و اگر علما با هم اختلاف نظر دارند چنانچه در هنگام اختلاف نظر پزشکان به عالم ترین آنها رجوع می کند در دین نیز باید به عالم ترین آنان مراجعه نماید. وم پیروی جاهل از عالم یک امر فطری است و در سرشت هر انسان نهاده است. چه اینکه در همه چیز جاهل باشد یا اینکه در رشته خاصی بدون علم و اطلاع باشد مثل اینکه پزشک قلب نسبت به امور چشم تخصص و اطلاع ندارد و باید در این امر به چشم پزشک مراجعه و به دستور او عمل کند. بنابراین پیروی از علما دین مختص به بی سوادها نیست بلکه جامعه شناس، روان شناس، پزشک، مهندس و همه اینها چون در امور دین و احکام الهی سررشته ندارند گریزی جز رجوع به علمای دین و تقلید از آنها ندارند. پس مقلِّد به حکم عقل و فطرت خود علم دارد که باید از مجتهد و عالم دین در احکام الهی پیروی کند و تقلید او از روی علم و معرفت است.

 

+ احکام بانوان (مطابق با فتاوی حضرت آیت الله العظمی وحید خراسانی)

 

(معرفیِ این کتاب، صرفا آشنایی با عنوانِ کتاب است، که مطالبِ مناسبی راجع به احکام بانوان، ساده و به صورت سؤال و جواب گردآوری شده است. همچنین با مراجعه به سایت، میتوانید سوالاتِ خود را در قسمت "ارسال استفتاء" بفرستید و پاسخ دریافت کنید!)

سایت رسمی دفتر آیت الله العظمی وحید خراسانی


زندگی انسان منحصر به عالم دنیا نیست بلکه از عالم صلب پدر به عالم رحم مادر و از آنجا به دنیا و از دنیا به عالم برزخ و پس از آن به حیات جاودانی آخرت سفر می کند. از این رو برنامه های دین باید طوری باشد که در تمام این مراحل، نیازها و احتیاجات او را در نظر بگیرد و تأمین نماید. و کسی می تواند این برنامه را طراحی و اجرا کند که احاطه کامل به تمام این عالَم ها داشته باشد و بتواند قانونی جعل نماید که در تمام این مراحل کارساز باشد. بنابراین انسان با این علم محدود که حتی نیازهای زندگی خود در چند روز آینده اش را نمی داند چگونه می تواند حکمت و اسرار احکام الهی را درک نماید؟! این است که یک مؤمن واقعی سربسته می داند که خداوندی که علم بی نهایت و حکمت بی پایان و قدرت بی انتهاست در هر قانون و حکمی که قرار داده است حکمت های بسیار دنیوی و برزخی و آخرتی می باشد و ندانستن و نفهمیدن ما نسبت به حکمت احکام الهی، دلیل بر بی حکمت بودن آن نمی شود. و فلسفه هایی که بشر برای احکام الهی می بافد نمی تواند صحیح یا بیانگر کامل حکمت های نهفته در دستورات الهی باشد. و چنانچه طفل در رحم مادر حکمت داشتن دست و پا و چشم و. را نمی فهمد و وقتی به دنیا می آید فوائد آن تا حدودی برایش روشن می شود حکمت احکام الهی نیز در دنیا برای ما مجهول است لذا پس از شناخت خداوند عالمیان به صفات حمیده و کمالیه اش و شناخت انبیاء و اولیاء الهی به عصمت و پاکی و صداقت، دیگر سرسپردن به دستورات آنان و اطاعت مطلق از آنان، وظیفه عقلی و فطری هر انسان است.

 

+ احکام بانوان (مطابق با فتاوی حضرت آیت الله العظمی وحید خراسانی)

 

(معرفیِ این کتاب، صرفا آشنایی با عنوانِ کتاب است، که مطالبِ مناسبی راجع به احکام بانوان، ساده و به صورت سؤال و جواب گردآوری شده است. همچنین با مراجعه به سایت، میتوانید سوالاتِ خود را در قسمت "ارسال استفتاء" بفرستید و پاسخ دریافت کنید!)

سایت رسمی دفتر آیت الله العظمی وحید خراسانی


عنوان می گوید: گفتم ای اباعبدالله! مرا توصیه و سفارش فرما.»

فرمود: تو را به نُه چیز وصیت می کنم و آن سفارش من است برای آنان که می خواهند راهی به سوی خدا بیابند و از خداوند می خواهم که تو را برای عمل به آن موفّق بدارد. سه وصیت در ریاضت و سختی دادن به نفس و سه وصیت در حلم و بردباری و سه وصیت در مورد علم.

اما آنچه در ریاضت است اینکه: بپرهیز از اینکه آنچه را اشتها نداری بخوری که حماقت و ابلهی را به ارث می گذارد و جز هنگام گرسنگی مخور. و چون خوردی حلال بخور و نام خدا را ببر و حدیث پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم» را بیاد آورد که فرمودند: آدمی ظرفی را بدتر از شکم خود پُر نکرده است پس اگر چاره ای از پر کردن آن نبود یک سوم آن را برای خوردن و یک سوم آن را برای نوشیدن و یک سوم دیگر برای نفس کشیدن باشد.»

اما وصیت هایی که در مورد بردباری است: کسی که به تو گفت: اگر یکی بگویی ده تا می شنوی تو بگو: اگر ده تا بگویی یکی هم نمی شنوی و کسی که به تو ناسزا گوید به او بگو: اگر آنچه می گویی راست است از خداوند می خواهم مرا بیامرزد و اگر دروغ می گویی از خداوند می خواهم تو را بیامرزد. و کسی که به تو وعده فحش می دهد (مثلاً می گوید تو را در فلان وقت فحش خواهم داد و رسوا خواهم کرد و.) تو به او وعده خیرخواهی و نصیحت بده (مثلاً به او بگو: من به خیر تو خواهم گفت و برای تو خوب خواهم خواست).

اما آن وصیت ها که در مورد علم است: آنچه نمی دانی از دانایان بپرس و بپرهیز از اینکه از آن ها به راه تعنّت و تجربه بپرسی (یعنی مپرس که آنها را امتحان کنی و در جواب خجل سازی) و بپرهیز از اینکه در آنچه نمی دانی به رأی و گمان خود عمل کنی و تا آنجا که می شود به احتیاط عمل کن و از فتوی و نظر دادن بگریز آن چنان که از شیر می گریزی و گردنت را پُل قرار مده که مردم از آن بگذرند.»

 

+ احکام بانوان (مطابق با فتاوی حضرت آیت الله العظمی وحید خراسانی)

 

(معرفیِ این کتاب، صرفا آشنایی با عنوانِ کتاب است، که مطالبِ مناسبی راجع به احکام بانوان، ساده و به صورت سؤال و جواب گردآوری شده است. همچنین با مراجعه به سایت، میتوانید سوالاتِ خود را در قسمت "ارسال استفتاء" بفرستید و پاسخ دریافت کنید!)

سایت رسمی دفتر آیت الله العظمی وحید خراسانی


وقتی عنوان فهمید علم را تنها در حقیقت بندگی می توان یافت پرسید: حقیقت بندگی چیست؟»

حضرت فرمودند سه چیز است:

(اوّل) آنکه بنده خدا خود را مالک آنچه خداوند به او داده نداند چون بندگان خدا مِلکی ندارند مال را مال خدا می بینند و هر جا که او دستور فرموده صرف می کنند.

(دوّم) آن که بنده برای خود تدبیری نیندیشد (یعنی برای خدا و به امر خدا کار کند و همه چیز را به او واگذارد)

(سوم) آن که تنها سرگرم و مشغول کارهایی باشد که خداوند به آن امر فرموده و از آن بازداشته است.»

آنگاه حضرت، نتیجه این سه چیز را چنین بیان کردند: پس چون برای خود مِلکی ندید (و مال را مال خداوند دید) خرج کردن مال در راهی که خداوند امر فرموده برای او آسان می شود. و چون تدبیر و عاقبت اندیشی کارها را به مدیر و مدبّر خود (یعنی خداوند) واگذار کرد پیش آمدها (و ناگواری ها) برای او آسان می شود. و چون به انجام امر و نهی الهی مشغول شد فرصت بحث و جدل و فخر و مباهات کردن با مردم پیدا نمی کند. پس چون بنده خدا خود را به این سه مطلب آراسته و گرامی داشت، دنیا و شیطان و خلق بر او سهل و آسان می شود، دیگر دنیا را برای بیشترخواهی و فخرفروشی نمی خواهد. و نمی خواهد آنچه نزد مردم است برای عزیز شدن و برتری بر آنان، بدست آورد. و روزهای عمر خود را بیهوده از دست نمی دهد.»

 

+ احکام بانوان (مطابق با فتاوی حضرت آیت الله العظمی وحید خراسانی)

 

 

(معرفیِ این کتاب، صرفا آشنایی با عنوانِ کتاب است، که مطالبِ مناسبی راجع به احکام بانوان، ساده و به صورت سؤال و جواب گردآوری شده است. همچنین با مراجعه به سایت، میتوانید سوالاتِ خود را در قسمت "ارسال استفتاء" بفرستید و پاسخ دریافت کنید!)

سایت رسمی دفتر آیت الله العظمی وحید خراسانی


بزرگ معلّم بشریت حضرت ختمی مرتبت صلی الله علیه و آله و سلم» برای مؤمنی که می خواهد در مکتب وحی الهی و آموزه های اسلامی به تکامل برسد ویژگی هایی را بیان فرموده اند که به مضمون بعضی اشاره می کنیم:

علم مؤمن بسیار و بردباری او عظیم است.

غافل را یادآوری می کند و به جاهل، علم می آموزد.

کسی که او را می آزارد از او اذیّت نمی بیند.

در آنچه به درد او نمی خورد وارد نمی شود.

کسی را در مصیبت شماتت و سرزنش نمی کند.

غیبت کسی نمی کند.

به غریبان کمک می کند.

برای یتیم پدری می نماید.

امین بر امانت ها و دور از خیانت هاست.

قلب او با تقوی است.

چون به قدرت رسد عفو و گذشت می کند (انتقام نمی گیرد).

چون وعده دهد وفا می کند.

باطل و ناحق را از دوست خود نمی پذیرد و حق را از دشمن خود ردّ (و انکار) نمی کند.»

 

+ احکام بانوان (مطابق با فتاوی حضرت آیت الله العظمی وحید خراسانی)

 

(معرفیِ این کتاب، صرفا آشنایی با عنوانِ کتاب است، که مطالبِ مناسبی راجع به احکام بانوان، ساده و به صورت سؤال و جواب گردآوری شده است. همچنین با مراجعه به سایت، میتوانید سوالاتِ خود را در قسمت "ارسال استفتاء" بفرستید و پاسخ دریافت کنید!)

سایت رسمی دفتر آیت الله العظمی وحید خراسانی


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها