من هنوز هم سرمایی ام. همیشه مثل این است که با یک لا بلوز نخی مانده باشم پشت دری که به اتفاقی تازه باز می شود. هر محرم که می آید صدای غمگین چیزهایی می خواند که شبیه قرآن خواندن پدربزرگ هست و نیست. هر محرم دارم حساب می کنم اگر سریع از بین غریبه ها رد شوم تا رسیدن به اتاق پشتی که سیاهی های گرم آن جاست، چقدر زمان لازم دارم؟ هر محرم یکی مدام می پرسد چرا این جایید شما؟ چرا آماده نشدید هنوز؟» و هر بار می فهمم اگر این ملافه را که دور خودم پیچیده ام بردارم و آن پیراهن سیاه را بپوشم و بروم مثل این است که آفتاب درآمده باشد و سایه و سرما رفته باشد. اسم تو هوا را گرم می کند.

 

+ کآشوب - دبیر مجموعه: نفیسه مرشدزاده


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها