امیرالمؤمنین علیه السلام» شتابان آمد و دید بانویم از شدت درد به خود می پیچد. آن حضرت با عجله عبا از دوش افکند و عمامه از سر برداشت و نشست و سر همسرش را به دامان گرفت و صدا زد: ای دختر محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم»، ای دختر کسی که زکات را در عبای خود حمل می کرد و بر یتیمان انفاق می نمود. ای دختر کسی که ملائکه آسمان بر او صلوات می فرستند.» اما پاسخی از جانب حضرت زهرا سلام الله علیها» نیامد و همچنان بیهوش بود و به خود می پیچید. در آن هنگام امیرالمؤمنین علیه السلام» که طاقت از کف داده بود فرمود: فاطمه، با من حرفی بزن. من پسر عمویت علی بن ابی طالب هستم.» چه لحظه ای بود! مولایم از شنیدن صدای همسرش ناامید شده بود که زهرا سلام الله علیها» چشمانش را گشود و تا نگاهش به حضرت افتاد هر دو گریستند.


+ دفتر خاطرافت فضّه - محمدرضا انصاری


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها