در میدان کارزار گام می نهی. چشم ها از وحشت مات و مبهوت می شود و قلب ها از تپیدن می افتند و همه قالب تهی می کنند. چه کسی را یارای رویارویی با تو. همچون رعد، طول و عرض میدان نبرد را درمی نوردی و نگاه های حیرت زده و مات و مبهوت به استواری و بلندی قامت تو خیره شده اند. معاویه که خود از شکوه تو به لرزه افتاده است، می نالد که کسی نیست تا این جوان نقاب دار را مغلوب کند. قلب سپاهیان از رعشه کلام شاه خود فرو می ریزد و مهر سکوت بر دهان آن ها می خورد. معاویه دوباره برمی آشوبد که: "ای ابن شعثا! تو چرا حیرت زده ای؟ برو و این جوان را از میان بردار!" 

سردی پیک مرگ ابن شعثا را می لرزاند. قدری این پا و آن پا می کند و می گوید: "امیر! مرا چه کارزار با این جوان؟! من نامداران بسیاری را به خاک افکنده ام. حال که از سپاهیان کسی را یارای نبرد با این جوان نیست، من یکی از هفت پسر خویش را که هر یک در شجاعت نام و نشانی دارند، روانه میدان کارزار می کنم." . 

و تو مانند کوه ایستاده ای. برق غیرت از چشمانت می جهد. هیچ نام و اندامی تو را به وحشت نمی اندازد؛ که فرزندان حیدر کرار با ترس بیگانه اند، و چه نسبی بالاتر از نسب علی. وقتی هفتمین پسر ابن شعثا را نیز به خاک افکندی، کسی جرأت نفس کشیدن نداشت. سکوت بود و سکوت. ترس بود و وحشت.


+ ماه تمام من - مرتضی اهوز


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها