یک روز زنی آمد و گفت که کارمند بانک است و وامی نُه میلیون تومانی از بانک گرفته و می خواهد برای ساخت ضریح هدیه کند، ولی می خواهد طلا بخرد. من گفتم که شما طلا هم بخرید شاید ما مجبور شویم بفروشیم. خود پول را بدهید که راحت تر است. زن اصرار داشت برود طلا بگیرد و برگردد. گفتم که صبر کند. به یکی از دوستان طلافروش زنگ زدم و گفتم به اندازۀ نُه میلیون تومان طلای شکسته بفرستد کارگاه ساخت ضریح که لااقل پول ساخته هدر نشود. طلاها که رسید، زن با چشم گریان دستی به آن ها کشید و چِکش را داد و رفت؛ رفت که قسط های وامش را تا پنج سال بعد بدهد.»

 

+ پنجره های تشنه - مهدی قزلی


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها