زهیر و حبیب را رها می کنم و کنار عباس که مقابل خیمه اش نشسته، خیرۀ افق می نشینم، به سکوت. که در آرامش حضورش، عطش و آفتاب و خستگی رنگ می بازد. ناخواسته خاطره ای میان سینه ام جان می گیرد که همراه آمدنش، آرام زمزمه می کنم: پدرم، قرظه انصاری، تا آن زمان که بود، حکایتی را هزار باره، به قاعدۀ لالایی هر شب، برایم می گفت. نمی فهمیدم چرا چنین پر تکرار، مرور یک واقعه می کند. انگار بزرگ ترین ودیعه و گران بهاترین میراثش را به من می بخشید، آن چنان که به شیدایی، این قصه می خواند.»

عباس هم چنان به سکوت می شنود: بعد از فاطمه، علی چون تصمیم گرفت برای ازدواج، عقیل را فرا خواند، که شهره بود به علم انساب عرب، پی انتخاب همسر. که زنی را به خواستگاری رود، که پدر و مادرش از خاندان کرامت و شجاعت باشند. از مادر، شیر حیا خورده باشد و از پدر، نان شهامت گرفته. این چنین باشد تا پسرانی بیاورد به غایت دلاوری. علی گفته بود.»

اشک در چشمان عباس می نشیند و بغض در گلوی من می دود: برای آن روز که حسین تنهاست. و چنین بود که عقیل، مادرت را از بنی کلاب، به همسری علی درآورد.»

چند قطره اشک از چشمان عباس می افتد، تند و پی در پی، و از چشمان من هم. دلم می خواهد بگویم، و چون لوای حسین دست توست، به یقین واقعه چنان که باید می شود. عباس شمشیر بر کمر محکم می کند: خدا پدرت را قرین رحمتش گرداند، که حکایت به حقیقت خوانده است.»

صدایش طنین همیشه را می گیرد: فردا در میدان نبرد، به دفاع از حسین، چنان کنم که تاریخِ عرب نه دیده و نه شنیده باشد. که پدرم علی چنین خواسته و گفته است. و مرا جز این آرزویی نیست. تو بگو اصلاً بهانۀ زندگی.»

 

+ فصل شیدایی لیلاها - سید علی شجاعی


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها