گفتم: شیعه ای؟»

گفت: هستم.»

گفتم: حاجت بزرگی داشتم از امام غایبمان، تمام شب صدایش کردم. امّا نیامد.»

بغض گلویم را گرفت. با صدای پرطنین گفت: اگر او را بشناسی می دانی که هیچ حاجت خواهی نیست از دل او را طلب کند و او نیاید.»

با دو دست بر سر زدم و نالیدم: راست گفتی. خاک بر سرم که بی لیاقتم. دل به چه چیزها سپردم و از سرورم غافل شدم.»

جلو آمد و سر انگشت اشکم را پاک کرد و گفت: امام نیستم اگر چنین ضجّه هایی را بشنوم و به فریاد نرسم. به من نگاه کن محمّد بن عیسی! گل یاسی که از من طلب کردی، فاطمه ات اکنون در آغوش مادر خفته است.»

 

+ سرود سرخ انار - الهه بهشتی


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها