فرعون به سمت زن قدمی برمی دارد. و دست به سمت زن دراز می کند. گویا قصد دارد سربند از سر زن باز کرده موهایش را ببیند. ابراهیم سر به آسمان بلند کرده چیزی زمزمه می کند. فرعون ناگهان فریاد می زند. آنچه می بینم باورکردنی نیست. دست فرعون در هوا خشک شده. آن مرد دعا کرد و دست فرعون خشک شد. پروردگارا اندیشه ام به خطا نرفت. همان ابتدا فهمیدم که او مردی ست بزرگ. فرعون فریاد می زند: این مرد جادوگر است. او مرا سحر کرده. کسی مرا یاری کند. جلاد را باخبر کنید گردن او را بزنید.»

چند قدم به سمت شان برمی دارم: سرورم دست نگه دارید. او اگر ساحر باشد تنها خود می تواند سحرش را باطل کند. اگر خون او را بریزید سحرش هرگز باطل نخواهد شد.»

فرعون فریاد می زند: ای مرد کیستی؟»

من ابراهیمم. بندۀ خدا و نبی و رسول او.» ن

فسم در سینه حبس می شود. او نبی خداست. چشم می بندم و سخنانش را با تمام جان می شنوم: از بابل به سمت فلسطین می روم. برای هدایت مردم هجرت می کنم. من نه ساحرم و نه جادوگر. تنها به درگاه خداوند دعا کردم که دست تو به همسر من نرسد.»

تو که گفتی او خواهر توست. چگونه پیامبری هستی که دروغ می گویی؟»

ابراهیم سخن می گوید و من مبهوت اویم: به فرمان خداوند حفظ جان از هر چیزی واجب تر است و من از جان خود بیمناک بودم. چون تو اگر می فهمیدی که او همسر من است در دم جان مرا می گرفتی. اما به تو دروغ نگفتم. او نیز چون من مؤمن به پروردگار است و در دین ما همۀ مؤمنین با هم خواهر و برادرند. او خواهر ایمانی من است.»

 

+ طلوع روز چهارم - فاطمه سلیمانی ازندریانی


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها